فعل و انفعلات مغزم



من یک آدم معمولی هستم که دور و برم را کلی آدم در برگرفته که میخواهند معمولی نباشند و تظاهر میکنند به متفاوت بودن. من یک آدم معمولی هستم؛ اما شاید در ظاهر. همیشه فکرم را فراتر از چیزهایی که وجود دارند پیش بردم و همیشه آنقدر اندیشیدم در علت اتفاقات اطراف که از تنوع و تناقض نتایج، منطق دیگر به کارم نیامد؛ آخرش احساس کردم جایم دیگر در اینجا نیست. مرا باید به دارالمجانین ببرند.

من اما مسافر زندگی، همیشه پناهم قلم و کاغذ بوده است از فعل و انفعالات ترسناک مغز پیچیده ام.

مینویسم. اما این بار نه فقط برای خودم.


یه جاهایی نمیدونی که امید بدی یا نا امیدی!

دقیقا همون موقع هایی که حس میکنی خیلی خوب پیش رفتی و خوب تلاش کردی، تصمیم میگیری یه خودت یه استراحت کوتاه بدی. اون استراحت کوتاه یه هفته ای و توهم و خوشهالی بعدش تموم اون زحمات رو نابود میکنه. تو یه ماه تلاش کردی و یک هفته ت به بطالت گذشته. پس تو هیچ کاری نکردی. دیگه اون یه ماه زحمت به چشم نمیاد چون یک چهارمش رو عملا بیهوده گذروندی. بعد یادت میاد وای! چقدر کار نکرده داشتم که توی اون یک هفته باید انجام میشد. دنیا رو سرت خراب میشه و کلا بی انگیزه میشه. یه هفته میشه دو هفته. دو هفته میشه سه هفته.

آدمای ضعیف اینجوری ان. نه از استراحتشون لذت میبرن و نه از زمان واقعیشون استفاده میکنن. آدمای ضعیف همیشه به گذشته فکر میکنن حتی بعضی وقتا انقدر بدبخت میشن که میگن کاش به همین روز  پیش برمیگشتم.

الان یه جوری زندگی کن و زحمت بکش که فردا نگی کاش به دیروز برمیگشتم. امروز همون روزیه که فردا ممکنه حسرتش رو بخوری.

 


"آدما از کنار هم عبور میکنن؛ و دیگه اثری ازشون باقی نمیمونه."

شایدم من زیادی راحت به این آدما که از کنارم عبور میکنن وابسته میشم که اثرشون انقدر زیاد باقی میمونه. شاید هم این اثر نیست و فقط یه ذهن مشغولی ساده ی حاصل از جوانیه.

این آدمایی که از کنارت عبور میکنن به ندرت میتونی با فکرشون ارتباط قوی برقرار کنی.  بازتاب فکرتو در فکر کسی میتونی ببینی که زیادی به تو نزدیکه. اصلا امکان داره خودت رو در یک آدم غریبه ببینی؟

چند وقت پیش که در صفی منتظر بودم، یه آدم که انگار یکم قیافه ش شبیه من بود بهم نگاه کرد. بعد من احساس کردم دوران کودکی ام رو میتونم توی چشمای اون آدم ببینم.

Majik-Real.mp3


پایه ی یه هر چیزیو اگه اشتباه بسازی، دیگه هیچوقت سازه رو نمیشه اصلاح کرد. باید از هم پاشیدش و از نو ساخت. گاهی این سازه کل زندگی تو هست. اصلا امکان فرو ریختنش وجود نداره؛ اگه فرو بریزه دیگه تویی وجود نداری که ازنو بسازیش.

پایه شاید از اول اصلا اشتباه نبود. یه سونامی اومد و همه چیو ناقص کرد. ما خیلی وقته که توی این سونامی غرق شدیم.

ما یه مشت روحیم که هنوز باورمون نشده مردیم. دنیا واسه ما خیلی وقته تموم شده، و البته ما همون گناهکارانیم که خدا توی کتاب مقدسش نام برده. اگه دقت کنی دنیا از یه جایی جهنم شد. از یه جایی ما همش امید الکی به خودمون دادیم و باز ناامید شدیم. از یه جایی فقط شکست خوردیم. دقیقا از همون موقعی که مردیم. و ما دقیقا همون گناهکاران تو کتاب مقدسیم.


امروز توی دانشگاه در صفی با دوستم منتظر بودیم. نوبتمون شد. دوستم اندکی درنگ کرد یک دفعه یه آقا که پشت سر ما ایستاده بود از این درنگ استفاده کرد و زد جلوی ما! دوستم گفت "آقا نزنید توی صف" طرف اصلا به روی خودش هم نیورد. من گفتم "آقا نوبت ما بود شما نمیتونید اینجا بایستید!" طرف بازم به روی خودش نیورد. وقتی داشت میرفت من گفتم "شما باید عذر خواهی کنید" و اون گفت باشه!

من با این اتفاق خیلی ناراحت شدم. با خودم گفتم خب چرا یه نفر باید همچین کاری کنه و حق منو انقدر راحت بخوره این دقیقا یه. ی زمان. با خودم کلنجار میرفتم اصلا اگه منم پسر بودم همچین کاری میکرد؟ چطور یه پسر بخاطر دختر بودن من بهم همچین بی احترامی کرده. داشتم اذیت میشدم. اصلا مگه اینجا دانشگاه نیست؟ مگه اینجا آدما تحصیل کرده و با فرهنگ تر نیستن؟

اما به خودم اومدم! اینجا یه کشور جهان سومه. بیا خودمونو گول نزنیم ما حتی درحال توسعه هم نیستم. ما توسعه نیافته ایم. ما اگه به حق همدیگه احترام میذاشتیم که الان وضعمون این نبود. این ی تو این کشور از کوچیک ترین حوزه ها شروع میشه، پیشرفت میکنه و در عرصه های خیلی وسیع تر خودشو نشون میده. ما مستحق توسعه نیستیم تا وقتی خودمونو توسعه ندادیم.

اونجا بود که غربت رو با تمام وجودم در وطن خودم حس کردم.

اینجا جای موندن نیست.


به انتهای ویوی پنجره نگاه میکردم. روی تپه ها حیوانی بود. نمیدانم گرگ بود یا میش. روشن تر شد. فهمیدم هم گرگ هست هم میش. گرگ ها داشتند میش ها را میخوردند.

تا صبح برایت صبر کردم. صبرم سرآمد. خسته شدم؛ میدانی، حتی دیگر از خودم. از اینکه انقدر به پایت نشستم تا خوب بشوی. اما دیگر نه. ترکت میکنم.

تصمیم گرفتم سفر برنامه ریزی شده را طولانی تر کنم. آنقدر طولانی که کلا نباشم. مرا فراموش کنی، عاشق زن دیگری بشوی ؛ و حتی فرزندانی از او داشته باشی. اما نه تو که اصلا نمیدانی عشق چیست. نهایتا بتوانی‌ زن دیگری را به بردگی بگیری.

در انتها دیگر نای نفس کشیدن برایم نماند. آخرین اثر تراژدیک با تو بودن را بر بدنم نگریستم. جای مشت و لگد های حاصل از عصبانیت از پوچی ات را که از ته چاه مرض جاهلیت برمیخاست.

احمقانه است اما هنوز دوستت داشتم. نهایتا دیگر نفس نکشیدم. قلبم هم دیگر نتپید؛ حتی برای تو.

و دیگر سیاهی


از اوایل دبیرستان شروع کردم به شناختن خودم. اونجا بود که فهمیدم تا وقتی همرنگ جماعت نشدم نمیتونم با کسی ارتباط برقرار کنم. واسه همین تنهایی رو ترجیح دادم. فقط درس خوندم.

نمره هام که خوب شد کلی آدم دور و برم رو گرفت. بچه های "شاخ" مدرسه که تا قبل منو آدم حساب نمیکردن بهم روی اوردن. ارتباط بیشتر با آدمای معمولی من رو روز به روز معمولی تر کرد و من در این فرآیند معمولی شدن رفتار کردن مثل بقیه رو یاد گرفتم. از اصل خودم دور شدم. من در کل دوران قبل از اون هیچکسی رو بعنوان دوست نداشتم، و تا تونستم در جامعه پذیرفته بشم انقدر هیجان زده شدم که دیگه خودم برای خودم مهم نبود. اونجا فهمیدم من اتفاقا میتونم خیلی اجتماعی باشم. و اون اجتماعی شدن البته پیامد هایی برای من داشت.

روز به روز معمولی تر، روز به روز بیشتر مثل بقیه شدم و هر روز انگار حس تباهی در من می افزود.

درگیر کنکور شدم. کنکور برای من مفهوم تنهایی رو میرسونه. من شبانه روز در اتاقی با دیوار های خاکستری صبح رو به شب میرسوندم. تنها تفریح من استفاده از قوه ی مخیله م بود. انقدر تخیل میکردم که واقعیت های جامعه از بین میرفت. من یک سال تمام به دور از هر گونه حضور در جامعه روی صندلی پشت میزم جلوی کلی کتاب نشسته بودم. گاهی درس میخوندم و گاهی تخیل میکردم.

انقدر تنها موندم که از جامعه جدا شدم. ارزش ها، رفتار های اجتماعی، مناسبات، حتی اصطلاح ها و تکه کلام های آدمارو فراموش کردم. من به من تبدیل شدم.

باید اعتراف کنم که سال کنکور وحشتناک ترین برهه ی زندگی من بود و من تا یک سال بعدش هنوز با به یاد آوردنش رنج میکشیدم. من شاید حتی گاهی به جنون میرسیدم از سختی، فشار، تنهایی، ترس از آینده، و حتی بی هدفی.

یادمه بعد از کنکور برای قدم زدن از خونه بیرون رفتم. و قدم زدم! قدم زدن برای من شگفت آور و لذت بخش شده بود. نگاه کردن به آدم ها منو به وجد می اورد! من انگار یک سال در زندان بودم، زندانی که خورشید رو از اون به زور میشد دید. و . بالاخره آزاد شدم.

اما هنوز حس میکردم که دارم در زندان درونی خودم تقلا میکنم.

من یک سال فقط فکر کردم، نقشه ها کشیدم، طرحی از شخصیت خودم کشیدم؛ و حالا موقع پیاده کردنش بود.

.

 


تمام زندگی، همه اش یکجا؛ انتظار است. انتظار خالص. ناب!

همین مکان و زمانی که درکش از محدوده ی ذهن ما فراتر دویده، ما انسان ها را به طرز رقت انگیزی درگیر خود کرده است. طوری که تمام زندگی مان را میتوان در انتظار خلاصه کرد. - انتظار رسیدن حاصل از سفر در زمان یا مکان - و حال این انتظار برای من به دردی مبدل شده که هیچ درمانی ندارد، جز همان تحملش.

آنقدر میدوم که نفسم بند بیاید. سوزش عجیبی شش هایم را چنگ میزند. تمام زندگی ام از جلوی چشمم میگذرد. در این حین تنها چیزی که مردمک چشمم را پر میکند تلالو نور خورشید است که شبکیه ام را به آتش میکشد. چشمانم را ریز میکنم تا خورشید بزرگ، ستاره ی کوچکی بشود؛ پخش در تصویر زلال آسمان تار شده ای که روی سر معلق بر گردنم سنگینی میکند.

دوستان قدیمی ام رو به رویم مجسم میشوند که حال برای خودشان خانم هایی شده اند، و من همچنان کودکی مشوش و به هم ریخته ام در جست و جوی معنای زندگی، کشف زندگی؛ کشف غیرممکن بینهایت.

و باز انتظار میکشم.


تنها ماند، خیلی خیلی تنها. در جهانی بدون خدا و بدون انسان. بدون عشق یا بدون بخشش.

روحش گم شد در علفزار تنهایی ۲۵ عیار. مرگ تنها نتیجه ی پیاده روی طولانی او در بیابان سوزان زندگی شد. هرچند پایان خوشی بود. اما حقیقت را هیچگاه در نیافت. آفتاب فقط مغز سرش را سوزاند؛ مغزش را در مایع مغزی-نخاعی داغ جوشاند.

 


یه اتفاق وحشتناک داشت میفتاد. اما نیفتاد.

درسته اتفاق نیفتاد. اما اثرش رو من یه جوری بود که انگار اتفاق افتاد.

ولی خداروشکر که اتفاق نیفتاد.



من تا شروع دبیرستان به طرز دیوانه واری به مادرم وابسته بودم. مادر من وقتی خونه رو ترک میکرد اگه یکم رفتنش طولانی میشد من شروع میکردم به زار زدن و تصور کنید که یه نوجوون ۱۴ ساله بودم! خواهر برادر کوچیک تر من باید از من مراقبت میکردن نه من از اونا!

من در کل دوران تحصیلم با درسای حفظی مشکل داشتم. من تا آخر دوران راهنمایی دینی رو م میخوندم! ولی در تحلیل و ریاضیات اینطور نبود. با اینکه به دلیل معلمای بد از ریاضی رونده شده بودم اما همیشه قوی بودم.

در دوران راهنمایی که مادرم من رو به اندازه ی دبستان لوس نمیکرد و میگفت که باید روی پای خودم وایسم، شبای امتحان مثل عزا برام بود. احمقانه ست ولی از دلتنگی مادرم همش گریه میکردم!

ولی از دبیرستان یاد گرفتم که من باید خودم از پس خودم بر بیام. دیگه برای حفظ کردن چیزی از کسی کمک نگرفتم. هرچند نمره ی دروس حفظیم پایین اومد اولش ولی راه خودمو واسه نمره گرفتن کشف کردم. ولی یه چیزی عوض نشد هیچوقت اونم حضور مادرم بود که به من تو شرایط سخت روحیه میداد حتی اگر کاری نمیکرد. حتی شنیدن صدای مادرم از آشپزخونه به من آرامش میداد. هرچند دیگه وابستگی بینمون عملا از بین رفته بود.

به دانشگاه که رفتم و از خانواده دور شدم رابطه ی من و مادرم به تعادل رسید. نه دیگه بیش از حد وابسته اش بودم. و نه دیگه دور بودیم از هم.

فردا یه امتحان دارم که حفظیه و من احمق دو فصل خیلی سختش رو در طول ترم نخوندم. دیشب شب سختی بود. خوندن اون حجم از مطالب حفظی دیوانه م کرده بود.

زنگ زدم به مادرم و یه بحث ساده رو بینمون به وجود اوردم و فقط گوش کردم به صداش.

من لوس یا بچه ننه نیستم. ولی عاشق مادرمم. عاشق. و ای کاش در بیان احساساتم قوی بودم. همین الان زنگ میزدم بهش و فقط قربونش میرفتم.

مامان خیلی دوستت دارم.

بابا تو رو هم دوست دارم. خیلی.


چقدر باید تاب بخوریم تا زنجیر تاب پاره بشه، پرت شیم یه مرحله بالا تر؟ از کجا معلوم سقوط نکنیم؟

میدونی. من به امید اون روز زنده م که روی شنای ساحل، در یک موقعیت جغرافیایی که خیلی دقیق انتخاب شده؛ "تلالو نوری در حال افول اما قابل ستایش، از مردمک دو روح مجزا اما یکی شده، نفوذ کنه به عمق عدسی و رد شه برسه به شبکیه". دو مغز پیچیده از جنس سیاره ای دیگه، تحلیل کنه در اون نقطه خورشید داره از دید ما پنهون میشه تا صبح رو واسه اونوری ها روشن کنه.

تا اون روز.

باید از سفر لذت برد.

چند ثانیه بیشتر از اذان صبح نگذشته.


یک کتری فی درب و داغون دارد که هر روز صبح اندازه ی یک لیوان آب لوله ی گچ دار تلخ درونش میریزد میگذاردش روی شعله های گاز تا جوش بیاید. همچنان که از خواب آلودگی تلو تلو میخورد و از سرمای صبحگاهی میلرزد و به خود میپیچد، به سمت دستشویی روانه میشود. صورتش را با آب سرد و صابون میشوید. هر روز صبح اندکی از کف صابون که تلخ است به دهانش راه پیدا میکند.

آب جوش می آید. چای کیسه ای که اصلا از آن خوشش نمی آید و بر این عقیده است که مزه ی چای نمیدهد را درون لیوان مورد علاقه اش گذاشته و آب جوش را. آخ! دستش سوخت. حواسش نبود و بدون دستگیره کتری را برداشت. خلاصه داشتم میگفتم. چای درست میکند، بدون قند یا بدون هر گونه شیرینی جاتی تلخ مینوشد. بعدش یک خرمالو میخورد و دهانش گس و تلخ تر میشود.

موهایش را شانه. آخ! موهایش گره خورده بودند. خلاصه. لباس های خاکسری خود را که شاید واقعا خاکستری نباشند بر تن میکند. با عجله به سمت محل کسب علم راهی میشود. دیرش شده. بخشی از مسیر را میدود. عادت دارد. همیشه دیرش است.

دوستانش را میبند. همه خوشهالند. اما او مثل همیشه صبحش را تلخ شروع کرده. حتی اگر خوشهال باشد تلخ است. هیچ کاری به نظرش منطقی نیست. مخصوصا آن سلام های گرم صبحگاه که نمیداند چرا انقدر گرم اند. سر صپی آدم ها چه حوصله ای دارند. انقدر حوصله دارند که آرایش میکنند.

شب میشود. شاید هم عصر. بهرحال خورشید غروب کرده. مثل همیشه در هوای یخ بندان از کتابخانه روانه ی تخت خوابش میشود. خانه مگر همان تخت خواب نیست؟ هوا سرد است. هر شب موقع برگشتن یخ میزند. درست است که هوا سرد است، و درست است که خورشید آنطرف کره ی زمین است؛ اما گرم ترین و شیرین ترین زمان زندگی او همان مسیر کتابخانه تا تخت خوابش است. در این مسیر او به آرزوهای بزرگش فکر میکند. قدرت میگیرد که خوب بخوابد، فردا صبح را تلخ تر و سردتر از امروز شروع کند، بعد برود کتابخانه و تا میتواند مطالعه کند، تا که شاید اندک سالی دیگر شیرینی و گرما را حس کند.

دوست دارد آینده اش شیرین و گاهی ترش باشد.


یکی ازمشکلات کشور های درحال توسعه جمعیت و رشد جمعیت زیاده. درحالی که ژاپن از رشد منفی جمعیتش میناله کشور های درحال توسعه به هر دری میزنن که جمعیتشون کمتر بشه. (چرا؟ این به دلیل عدم وجود سرمایه ی کافیه. وقتی نسبت سرمایه به نیروی کار کم باشه نسبت GDP به نیروی کار هم کمه پس ینی بهره وری پایینه.)

هرچند برخی از نظریه پردازان هم میگن که این ازدیاد جمعیت و مازاد انبوه نیروی کار خیلی هم خوبه. (چرا؟ نظریه توسعه لوئیس برپایه مازاد نیروی کاره که تولید نهایی کارشون در بخش کشاورزی صفر بوده و حاضرن با دستمزد زنده موندن مهاجرت کرده و در بخش صنعتی کار کنن که این دقیقا چیزیه که توی چین اتفاق افتاده. از طرفی بعضی دیگه از نظریه پردازا میگن جمعیت بیشتر، دانشمند و محقق و مهندس بیشتر، نوآوری بیشتر، توسعه سریع تر) نظر من اینه که تو یه کشور درحال توسعه سرمایه خیلی کمه آموزش نیروی کار تخصصی کردنش یعنی سرمایه گذاری بر سرمایه انسانی خیلی زمان بر و سرمایه بره پس جمعیت زیاد تو این کشورا فقط عقب میبرتشون.

۳ تا راهکار معروفی که واسه کاهش جمعیت هست رو میگم و درمورد سومی باید خودکشی کرد.

۱. قانون های تک فرزندی یا دو فرزندی.

۲. آموزش پیشگیری از بارداری.

۳. تشویق ن به تحصیل و فراهم کردن شرایط تحصیل برای آنان.

مورد سوم واسه اینه که هزینه فرصت فرزند آوری واسه خانوما بره بالا. وقت نکنن بچه بیارن چون درس دارن به درسشون لطمه میخوره. خانومای عزیز! باید بگم که به علم و دانش شما هیچ نیازی نیست مگر مگر اینکه قرار باشه جمعیت کم بشه. ما بهرحال ماشین جوجه کشی هستیم.

تلخ.

مورد بعدی که درمورد توسعه میخوام بگم درمورد آزادیه. آزادی یه آیتم خیلی مهم توی توسعه هست. حالا اصلا آزادی چیه. آزادی یعنی اینکه ما عواملی که از کنترل ما خارج اند رو به حداقل برسونیم و بتونیم دنیای اطراف رو کنترل کنیم.

مثلا تو کشورای درحال توسعه کشاورزا همشون واسه کشت یه محصول خاص امکانات یکسانی دارن. اما یکیشون خوب محصول میده یکی کل مزرعه اش آفت میزنه. این اتفاق تو کشورای توسعه یافته به ندرت میفته. عوامل محدود کننده خیلی اندک ان. و کنترل تمام عوامل رو در دست دارن.

درمورد آزادی گفتم چون باوری که درباره ی آزادی وجود داره با واقعیتش در توسعه متفاوته.

و در آخرین حرفم بگم که توسعه ابتدا در فکر و فرهنگ آدما رخ میده. بعد به اقتصاد رخنه میکنه.

اینجا جای موندن نیست.

 


تنها ماند، خیلی خیلی تنها. در جهانی بدون خدا و بدون انسان. بدون عشق یا بدون بخشش.

روحش گم شد در علفزار تنهایی ۲۵ عیار. مرگ تنها نتیجه ی پیاده روی طولانی او در بیابان سوزان زندگی شد. هرچند پایان خوشی بود. اما حقیقت را هیچگاه در نیافت. آفتاب فقط فرق سرش را سوزاند؛ مغزش را در مایع مغزی-نخاعی داغ جوشاند.

 


میخوام در این دنیا فقط درخت ها را دوست داشته باشم. به نه دلیل عمده.

یک آنکه برگ دارند.

دو آنکه برگ های آنها سبز است.

سه آنکه شاخه دارند.

چهار آنکه شاخه هایشان مرا محو خودشان میکند.

پنج آنکه وقتی نور خورشید از میان برگ هایشان میگذرد خیلی زیبا است.

شش آنکه فتوسنتز میکنند.

هفت آنکه فتوسنتز هوا را تمیز میکند.

هشت آنکه اسمشان درخت است. حتی tree، arbre، albero، 树، дерео هم بسیار زیبا هستند.

نه آنکه خودم هم میخواهم مثل یک درختان، تنومند، پرقدرت، مغرور، و باشکوه باشم. موثر و زندگی بخش.

 

دوست داشتن آدم ها مرا سرخورده، غمگین، و دلواپس میکند. اعضای خانواده ام، و اعضای خانواده ای که در آینده خواهم ساخت، برای دوست داشتن کافی اند. غیر از آنها هیچکس را نباید دوست داشت؛ جز درخت ها.


فکر نمیکنم کسی به اندازه ی من عاشق امتحان دادن باشه. زندگی من در ایام امتحانات به شدت کاراییش میره بالا. برنامه ریزیام دقیق میشن و از وقتم فوق العاده استفاده میکنم.

پیش اومده که بچه ها خواستن امتحانی رو لغو کنن اما من نخواستم چون با بمه ریزی دقیق خونده بودمش و زمان دیگه ای تو برنامه ریزی بلند مدت و کوتاه مدتم نداشتم براش.

همه از من بدشون میاد تو کلاس و من عاشق اینم که ازم بدشون بیاد اما هیچوقت علنی نمیشه. من بصورت فریکی خودشیفته ام.

من عاشق انزوایی هستم که در عین ارتباطم با بقیه اعمال میکنم تو زندگیم. و این باعث میشه کورکورانه از بقیه پیروی نکنم؛ مثل بقیه نشم.

 

 


به نظر من یکی از پست ترین کارایی که میشه کرد دروغ گفتن به کسیه که حقیقت رو میدونه و تو هم میدونی که اون حقیقت رو میدونه. این اتفاق تاحالا ۳ بار برای من افتاده. که دو بار اول زورم نمیرسید حقم رو بگیرم اما بار سوم زورم میرسید.

بار اول ۳ سالم بود. مربی مهد به من گفت از کلاس میندازمت بیرون چون من گریه میکردم. به مادرم که گفتم اومد باهاش صحبت کنه اما مربی انکار کرد که همچین حرفی زده. من هنوز از اون مربی متنفرم. انقدر ترسو بود که حاضر نبود پای حرفش بایسته.

بار دوم ۲۰ سالم بود. با استادم یه قراری داشتم. از خونه اومده بودم شهر تحصیل و جای خواب درست حسابی نداشتم اما موندم که فردا بتونم ببینمش. از ۸ صبح تا ۱ظهر منتظر بودم. به مدیر گروه میگفتم که باهاش تماس بگیره اما جواب نمیداد. آخرش بعد از کلی انتظار اومد و گفت که چرا دروغ میگی من اصلا با تو همچین قراری نداشتم. کل منزلت استادی و معلمی رو نابود کرد در اون لحظه. اون لبخند کثیفش از ذهنم پاک نمیشه. انقدر کثیف، انقدر پست، انقدرررر نامرد! اون میدونست که من با سختی یه روز بیشتر موندم. از اون روز هر بار دیدمش یه جور نگاهش کردم که تنفر رو توی چشمام ببینه.

بار سوم امروز صبح بود که راننده تاکسی میخواست ۲۰۰۰ تومن ازم اضافه پول بگیره و من اون مسیر برام تکراری بود. بهش گفتم ۲تومن داری اضافه میگیری گفت نرخ گرون شده. گفتم از کی؟ گفت دوماهه. گفتم من ۳ هفته پیش این مسیرو اومدم. " گفت ۲ تومن میاد روش واسه جابجایی بار. گفتم  اول که میگفتی گرون شده بعدم مگه چمدونمو تو گذاشتی تو صندوق خودم حملش کردم! گفت نه من خودم برداشتم! گفتم شما برداشتی؟ گفت بلههه من برداشتم!! " من دیگه دیوانه شدم از عصبانیت. دعوایی بینمو ایجاد شد اما من حقمو گرفتم. راستش تاحالا پیش اومده که همین مسیر ازم‌زیاد پول بگیرن. ولی با خودم گفتم عیبی نداره حالا آدم محترمیه یا ببین چمدونمو برام کلی جا به جا کرده و با خودم گفتم یه تومن مگه چقدره واسه من اصلا فکر کن صدقه دادی. این مورد دیگه زیادی داشت گرون میگرفت و معمولا تاکسیا الکی نمیگن که گرون شده. اگه اینجوری حرف نمیزد قطعا حوصله دعوا مرافه نداشتم. الکی کلی اعصابم خورد شد سر صپی.

باید بگم که اینجا مرکز ی جهانه! همیشه میخوان حقتو بخورن.

خلاصه اینجوری.


درد عشق درسته که سخته. اما هیچوقت تلخ نیست. شیرین شیرینه.


این تئوری میگه که هر چی جمعیت بیشتر باشه احتمال اینکه افرادی مث موزارت و ناپلئون و بیل گیتس توی جامعه به وجود بیاد بیشتره. حالا اینکه چقدر این نظریه درسته رو نمیخوام راجع بهش‌حرف بزنم ولی یه چیزی ذهن منو خیلی مشغول میکنه.

من بر این باورم که هر کس یه استعداد و توانایی داره که اگه کشف بشه اون فرد توی اون زمینه یه جورایی نابغه میشه و بهترین اثرش رو روی جامعه و کره ی زمین میتونه بذاره. به نظر من خودشناسی دقیقا پیدا کردن همین استعداده. ینی بالاترین مرحله ی خودشناسی اینه. فکر میکنم ۹۹.۹دورگردش آدما این توانایی رو در خودشون کشف نمیکنن.

همیشه اطرافیانم از هوش من تعریف کردن. و هوش من توی چنتا چیز جواب میده. یکی ریاضیات و یکی دیگه تحلیل و البته درک سه بعدی.

یه چیز دیگه ای که فهمیدم توش استعداد دارم با ورود به دانشگاه بود و اونم سخنرانی کردنه. اینکه بدون استرس جلوی جمعیت زیاد بهشون درس بدم یا تحت تاثیر قرارشون بدم. با قدرت انتقال بالا.

از طرف دیگه حفظیاتم بده. ادبیات و یادگیری زبانم خیلی کنده. از روابط اجتماعی فراری ام. 

من چنتا چیزو درمورد خودم میدونم. من تخیل بالایی دارم و همیشه در خلق آثار هنری مث نقاشی یا ساختن آهنگ توانایی داشتم هرچند درحد ابتدایی چون فرصتشو نداشتم که ادونس بشم توشون. و درک سه بعدی. هندسه سه بعدی من قوی بود. تست هوش اول دبیرستان رو درک سه بعدیشو صد در صد زدم. من از ۱۰ سالگی نقشه کشی میکردم و ماکت میساختم.

چیزی که با رشته م میتونم ازش استفاده کنم ریاضی و تحلیل و سخنرانیه. دانشگاه نمیذاره بفهمم چقدر تو این رشته خوبم. چون منو درگیر یه مشت امتحانای بیخود و درسای مسخره ی حفظی‌ و به درد نخور میکنه. آدم رو بی انگیزه میکنه و من از سال دوم دانشگاه فهمیدم که اگه بخوام نمره هامو ببرم بالا قطعا این به معنی یادگیری موفقیت آمیز نخواهد بود. منم به نمره نیاز دارم واسه آینده م. پس کشیدم کنار از اصل و عمق رشته ام.

من میترسم که این رشته دقیقا استعداد من نباشه. من تاحالا خودمو تو چیزی بهتر از این ندیدم. ولی ترس من از اینه که من فرصت خیلی کمی تو زندگیم داشتم‌ واسه کشف خودم.

ای کاش جای بهتری زندگی میکردم. ای کاش فرصت های بیشتری بهم داده میشد. یه استاد داشتیم میگفت توی کشورای توسعه یافته وقتی بچه میره مدرسه باید کلی از وقتشو تو کتابخونه بگذرونه. بعد از یه مدت جلوی یکی از این قفسه ها بیتوته میکنه. و این ینی خودشو پیدا کرده.

دوران راهنمایی من خیلی از وقتمو تو کتابخونه ی مدرسه گذروندم. کتاب علمی یا رمانی نبود که من نخونده باشم. ولی انقدر این کتابا محدود بودن که من چیزی نفهمیدم از پتانسل علمی خودم. توجه من به مجموعه رمان های مورمور جلب شد که علمی تخیلی بودن. اکثر کتابا قرآنی و دینی بود. من چطور میتونستم بین این کتابای محدود استعدادمو پیدا کنم.

راه پر پیچ و خمیه.


شلدن و لنرد یه مقاله ی خیلی خوب مینویسن و پابلیش میکنن. یه نفر یه کامنت بد غیرمنطقی میذاره واسشون. جوری که انگار بدون درکی از اون مقاله فقط ازش بد میگه. و شلدن اینجوری جوابشو میده:)))

 


یه کویره. شب هم هست. آسمون هم برق میزنه. یه صندلی چوبی وسط این کویر وجود داره. از دور شبیه یه نقطه ست. و از بالا به صورت مورب داره بهش نگاه میشه. من که از دور شبیه یه مورچه ام به سمت صندلی خرامان راه میرم. یکم نگاه میکنم به صندلی، یکم نگاه میکنم به آسمون. میشینم. آرنجم رو هم روی زانوهام میذارم. ازون ژست های در حال تفکر. این کاریه که هرشب چند بار انجام میدم. یکم متفاوت میشه داستان از این بار؛ با طمانینه بلند میشم. صندلی رو برمیدارم. انقدر میکوبونمش روی زمین که خرد بشه.

ستاره ها خورشید میشن، انقدر نزدیک میشن بهم. چندین نردبون از آسمون به سمت زمین میاد که هر کدوم به سمت یکی از خورشید ها میره. من یکی رو انتخاب میکنم. وما اونکه کوتاه تره و اونکه امن تره نه. اونی رو انتخاب میکنم که ستاره ش قشنگ تره. بعد میرم بالا. میرم بالا روی ستاره، از همون زاویه ی قبلی، از بالا و به صورت مورب با تلسکوپ به کویر نگاه میکنم. خودم رو میبینم که به آسمون نگاه میکنم، بعد به صندلی، بعد میشینم، و از اون ژست های در حال تفکر به خودم میگیرم.

یه صندلی روی ستاره هست. به سمتش خرامان راه میرم. یه نگاه میکنم به آسمون که پر از سیاه چاله ست. یه نگاه میکنم به صندلی. میشنم، و از اون ژست های درحال تفکر به خودم میگیرم.


Lilkeyn

دلکت ای کاش یکم جا دار تر بود و گنجایش زلفون بیشتری رو داشت. ولی خب هر کس دلکش یه گنجایشی داره. دلک تو زیادی کاف تصغیرش بزرگه. کاف تحبیبش کوچولو.


بهش دروغ میگم. یه عذاب خاصی وجودم رو فرا میگیره.

صبح بیدار میشم. حس میکنم میخوام همه چیو عوض کنم. میرم زیر درخت کاج وسط حیاط خونه وایمیستم. نگاه میکنم به آسمون. گردنم رو دریای ستون فقرات معلق میشه. با حرکت ابرا موج میخوره‌.

دستم رو میگیرم زیر آب خنک. یکم آب میخورم. آب روی دستم یخ میزنه. اهمیت نمیدم. ظهر میشه. هنوز یخ روی دستم باز نشده. دستم تغییر رنگ داده و سیاه شده.

یک هفته ی بعد من دیگه دست راست ندارم و بعدش عادت میکنم با دست چپ بنویسم.

به دروغاش گوش میکنم و لذت میبرم. آتیش روشن میکنم. قبلا بنزین رو گذاشتم تو جایخی. قالب های مکعبی یخ زده ی بنزین رو میریزم روی آتیش. نمیفهمم چی میشه. این فقط یه آزمایش بود. یخ ها دونه دونه پرت میشن به سمتم. وقتی بهم برخورد میکنن منفجر میشن. انگار میخوان انتقام بگیرن. من میسوزم. تمام پوست بدنم رو از دست میدم. پس از یک سال درمان پوست چروکیده و بدرنگی روی گوشتم رشد میکنه. هیچ مویی ندارم. ۹۰درصد بیناییمو از دست دادم.

تلویزیون رو روشن میکنم. نتایج کنکور رو اعلام میکنه. حدود ۴۰ روز طول میکشه که اسم همه با رتبه هاشون بگه. اسمم رو میشنوم. اقتصاد دانشگاه شیکاگو. اه من دوست داشتم برم ام بی ای سیاتل.

بار و بندیلو میبندم. سوار نیسان گاوی که ارث پدربزرگه میشم و از کالیفرنیا به سمت ایالت واشینگتون راه میفتم. چون بهرحال میخوام برم سیاتل.

به بیمارستان سیاتل گری میرسم. مردیت، جورج، ایزی، الکس، و حتی شپرد اونجا هستن. یه سلام الیکی میکنیم و بعد میرم شیکاگو.

اونجا مردم خیلی مذهبی ان. مقنعه مو جلوتر میکشم. حراست ایراد میگیره که خانوم چرا مقتعه تون آرم هلو کیتی داره ما که گفته بودیم با آرم بن تن بیاین. مجبور میشم برگردم لس انجلس و مقنعه مو عوض کنم.

تو راه برگشت با مرد ایده آلم آشنا میشم و باهاش ازدواج میکنم. بعد از ۸ سال ۸تا بچه میارم. دانشگاه هم که ول.

به سرم میزنه. همه رو ول میکنم و میچسبم به درس و جایزه ی فیلدز میگیرم. بعنوان دومین زن در دنیا. یک زن اهل ایرلند شمالی. با لهجه ای شبیه لهجه ی جِیمی.


اینکه چقدر من ذوق زده شدم با دیدنش قابل توصیف نیست.

چقدر رفتار متواضعی داشت. اصلا براش مهم نبود ظاهر و طرز بیانش. فقط علم بود که اونجا فواره میزد. و اون مطالبی که در اون دوساعت بیان کرد. ۱۵ دقیقه از این مطالب من رو به وجد اورد طوری که من احساس جنون بهم دست داد. درباره ی اثر تحریم ها بر پروداکتیویتی حرف میزد، رسید به اثر اسکیل برای تولید و این قضیه رو از یه جنبه ای نگاه کرده بود که خیلی ساده بود اما من تا به حال ندیده بودمش. اونجا از شدت پیچیدگی و هزار بعدی بودن مسئله انگار بدنم میلرزید و این بخاطر شدت هیجان بود. هیجان یادگیری یه چیز فوق العاده.

این جذاب ترین سمیناری بود که در عمرم شرکت کردم. و روز دانشجو برام معنا پیدا کرد.

دوست داشتم برم بغلش کنم.


عشق شاید یه جور دوست داشتن غیرمنطقیه. مثلا من میدونم چرا استاد ص رو دوست دارم. چون فوق العاده آدم فهمیده ایه. یا اینکه استاد ک. استاد ک به من و توانایی های من ایمان داشت و راه راست رو بهم نشون داد. یا اینکه مادرمو دوست دارم چون در حقم خیلی لطف و فداکاری کرده. پدرم رو دوست دارم چون میبینم چقدر برام زحمت میکشه. اما عشق چیه. تو یه نفرو دوست داری که با ایده آل های تو ممکنه خیلی هم تطابق نداشته باشه ولی تو بدون اون نمیتونی زندگی بکنی.

عشق یه چاهه. یه چاه تاریک و سیاه. ته اون چاه سیاه، روشنی بهشته. عشق سیاه چاله ی عمیقیه که بهشت رو درون خودش جای داده. ولی بهرحال ماهیتش یه چاه ترسناکه.

من عشق رو تجربه کردم. اولش فکر میکردم تو بهشتم. الان بعد از این همه سال به خودم اومدم و دیدم توی چاهم. میخوام از چاه بیام بیرون. اما نمیتونم. گاهی مسخ بهشت این چاه میشم و هر از گاهی هم به خودم میام و دوباره توی این سیاه چاله خفه میشم.

شایدم خودم میخوام که تو بهشت این چاه تا ابد بمونم و شکنجه شم. شاید این درد واقعا لذت بخشه.


۱۶: از یه سنی از ماشین های کهنه خوشم اومد. ماشین های بزرگ و کهنه. پاترول. پاترول های قدیمی من رو به سمت خودشون جذب میکنن. ازونا که قار قار صدا میدن و جون حرکت کردن ندارن.

۱۷: از یه سنی از شلوارای تنگ بدم اومد. از اون موقع تغریبا همیشه شلوار ورزشی یا شلوار کوه پوشیدم. اگر هم اسپورت نبود بالاخره گشاد بود. شلوار های گشاد (البته نه خیلی گشاد) آدم رو جدی تر جلوه میدن. من دوست دارم آدم جدی ای باشم.

۱۷: از یه سنی از موهای طبیعی خوشم اومد. از اون موقع دیگه موهامو سشوار نکشیدم و اتو نکردم. گذاشتم فر بمونن. سر کلاس ریاضی یه دختر رو دیده بودم که موهاش وز شده بود تو مقنعه و این صحنه علاوه بر اینکه زشت نبود بلکه جذاب هم بود. با بقیه فرق داشت.

۱۸: از یه سنی به بعد از سادگی مطلق خوشم اومد. از اونجا دیگه هیچوقت آرایش نکردم. به نظرم آدما آرایش میکنن که نقص هاشون رو بپوشونن. اما این نقص ها ساخته ی ذهن بشره. صورت هر کسی کامله. هر رنگ پوستی زیباست و لازم نیست با کرم پوشیده بشه. رنگ طبیعی لب فوق العاده ست. چرا یه نفر باید رژ بزنه.

۱۹: از یه سنی فهمیدم که آدما درگیر پوچی اند. فهمیدم تمام حرکاتشون تقلید از همه. فهمیدم تمام باور ها ساخته ی ذهن ناکامل انسانه. هیچ چیز آدم ها از خودشون نیست بلکه از جامعه شونه. از اونجا به تمام باور هام شک کردم. حتی به اینکه واقعا چه کاری درسته چه کاری غلط.

من خودم رو متعلق به اینجا نمیدونم. اینجا زیادی ناکامله.


ترس عجیبی به عمق وجودش رخنه کرده. دو تا شاخک از جنس سوسک دور بدنش پیچیده شده. زیر دوش حمام با آب میشویدش.

قطره های آب به سمتم سقوط میکنند. روی پوستم متلاشی میشوند. بدن عریان یک مرد که پوشیده شده از سوسک های بزرگ و بال دار که با عجله روی بدنش می‌دوند. لمث پوست تنش توسط پا های زمخت و ترسناک سوسک های خبیث.

موسیقی گوشنوازی از جنس ویولون نواخته میشود؛ که فقط مال من است.

شکست ؛ ترس. همیشه جزئی از راه بوده. مغموم نشو. سوسک ها به سرش میرسند و دیگر حالا او کاملا احاطه شده.

مرد به زیر دوش میرود و دوباره بدنش را میشوید.


 

در شب تیره ، دیوانه ای ، کاو

دل به رنگی گریزان سپرده

می‌کند داستانی غم آور.

از دلی رفته دارد پیامی

داستان از خیالی  پریشان.

 

ای انسان های مهربانی که چه در کامنت های عمومی و چه خصوصی به من گفتید که به نوشتن ادامه دهم. شما به من انگیزه دادید و به من فهماندید که البته که انسان های زیادی هستند که تو را نفهمند، اما این دلیل جالبی برای فرار از نوشتن نیست. پوست کلفت باش و از برداشت های متفاوت از نوشته هایت نترس. شما به من دلگرمی دادید که انسان هایی هم هستند که نوشته هایم را آنطور که هست درک کنند.

ای انسان های خوبی که برداشت هایی دور از ذهن من از نوشته هایم میکنید. شما به من درس بزرگی دادید. به من درس دادید که انسان ها همیشه دور از انتظار اند و قابل پیش بینی نیستند. به همین دلیل هست که علوم انسانی و اجتماعی هیچوقت پاسخ صریحی برای سوالات ندارند. چون موجود مورد مطالعه شان انسان است.

ای انسان های خواننده ی وبلاگ من، من از شما بخاطر رفتار انفجاری حاصل از هیجانم عذر میخواهم. بهرحال من همان ابتدا نوشته ام که این وبلاگ، نوشتگاه دختر بچه ایست که تازه به بلوغ عقلی رسیده. این بدین معناست که دخترک همچنان بس خام و بی تجربه است و تعادل در رفتارش را به دست نیاورده.

ای دخترک، ای اینفینیتی، ای مسافر، ای هر چه که هستی! بدان که خیلی رفتار هایت عجیب و بچه گانه است. بزرگ شو و عاقل باش.


این چندمین وبلاگی است که مینویسم را دقیقا نمیدانم. ولی میدانم سومین وبلاگی است که دوستش دارم. من باید از همان وبلاگ اول میفهمیدم که دیگر هیچوقت نباید وبلاگ بنویسم.

دیگر نمیخواهم هیچوقت در زندگی ام وبلاگی داشته باشم که از افکار و زندگی ام در آن بنویسم. عمر این وبلاگ هنوز به ۲ ماه نرسیده.  اما تا همینجا هم خیلی پیر شده.

همیشه آدم هایی هستند که حرف های تو را نمیفهمند یا وارونه منظورت را درک میکنند. چیزی درون سرم میگوید حرف نزن. دیگر با هیچکس حرف نزن. هیچکس منظور تو را نمیفهمد. این دنیا با تو بیگانه است. حرف نزن.

روگای عزیز. ارتباطم را با تو حفظ خواهم کرد.

من دیگر از دلم نمینویسم. مگر برای خودم.


من و او اندک سالی پیش یکدیگر را برای اولین بار ملاقات کردیم. خیلی به یکدیگر شباهت داشتیم. هر دو در یک مدرسه درس خوانده بودیم اما تا آن موقع همدیگر را ندیده بودیم. حتی اشتباهات و بی دقتی هایمان در حل مسائل ریاضی یکسان بود. انقدر افکارمان به هم نزدیک بود.

من میتوانستم با او کنار بیایم. او هم به اخلاق های گند من عادت کرده بود. شده بود یک عضو ثابت زندگی من. مشکل اینجا بود که من خیلی به اون وابسته شدم و آنقدر به او نزدیک شدم که تمام بدی هایم را رو کردم. او تمام من را میشناخت. من هم تمام او را میشناختم. با نگاه کردن به چشمان هم افکار یکدیگر را میخواندیم.

اما یک دفعه انگار شروع کردیم به خسته شدن از هم. شاید خوشی زد زیر دلمان. نمیدانم. انتظاراتمان از یکدیگر خیلی خیلی زیاد شده بود. اما میدانی. او بهترین دوستی بود که تا کنون داشتم. 

ما فقط از یک جایی دیگر نتوانستیم با هم زندگی کنیم. من رفتم. بله من او را ترک کردم. دلم شکسته بود. سر اتفاقاتی که تقصیر او نبود. اما او مرا تنها گذاشت. و من انتظار داشتم که تنهایم نگذارد.

او یک دختر بود که به من شباهت داشت. اما زمانی که او شروع کرد به همرنگ شدن با جماعت و من شروع کردم به انزوا از جامعه. از آن موقع. از همان موقع بود که انگار دیگر شبیه یکدیگر نبودیم. انگار کمتر همدیگر را درک کردیم. انگار انتظاراتمان از هم بی پاسخ ماند.

میدانی. آن اول ها که او را ترک کرده بودم چشم دیدنش را نداشتم. از او فراری بودم. ذهنم آشفته بود. من میدانستم که او آدم خوبی است. و میدانستم که خودم هم خیلی مقصر هستم. اما آسیب دیده بودم.

الان همه چیز فرق کرده. من و او هر روز همدیگر را میبینیم. با هم حرف میزنیم و میخندیم. اما دیگر نه من از او انتظاری دارم و نه او از من. من همچنان میدانم که آدم خوبی است. اما میدانم که دیگر فراموش کرده ام آن دختری را که برایم مهم بود.


فردریش آگوست ککوله کاشف شکل سه بعدی و طریق اتصال اتم های بنزن هست. اول فکر میکرد که شکل بنزن خطی هست. شب میخوابه بنزن خطی جلوش ترسیم میشه و شروع میکنه به حرکت کردن و به یه مار تبدیل میشه. این مار دور خودش میچرخه و دم خودش رو گاز میگیره. ککوله از خواب میپره و لحظه ی کشف اتفاق میفته.


"افکار پوچ! باشد، ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه میکند. آیا این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهرا احتیاجات و هوا و هوس مرا دارند، برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای مسخره کردن و گول زدن من به وجود آمده اند؟ آیا آنچه که حس می‌کنم، می‌بینم و می‌سنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟"

صادق هدایت


ترس عجیبی به عمق وجودم رخنه کرده. دو تا شاخک از جنس سوسک دور بدنش پیچیده شده. زیر دوش حمام با آب میشویدش.

قطره های آب به سمتم سقوط میکنند. روی پوستم متلاشی میشوند. بدن عریان یک مرد که پوشیده شده از سوسک های بزرگ و بال دار که با عجله روی بدنش می‌دوند. لمث پوست تنش توسط پا های زمخت و ترسناک سوسک های خبیث.

موسیقی گوشنوازی از جنس ویولون نواخته میشود؛ که فقط مال من است.

شکست ؛ ترس. همیشه جزئی از راه بوده. مغموم نشو. سوسک ها به سرش میرسند و دیگر حالا او کاملا احاطه شده.

مرد به زیر دوش میرود و دوباره بدنش را میشوید.


عشق شاید یه جور دوست داشتن غیرمنطقیه.

عشق یه چاهه. یه چاه تاریک و سیاه. ته اون چاه سیاه، روشنی بهشته. عشق سیاه چاله ی عمیقیه که بهشت رو درون خودش جای داده. ولی بهرحال ماهیتش یه چاه ترسناکه.

من عشق رو تجربه کردم. اولش فکر میکردم تو بهشتم. الان بعد از این همه سال به خودم اومدم و دیدم توی چاهم. میخوام از چاه بیام بیرون. اما نمیتونم. گاهی مسخ بهشت این چاه میشم و هر از گاهی هم به خودم میام و دوباره توی این سیاه چاله خفه میشم.

شایدم خودم میخوام که تو بهشت این چاه تا ابد بمونم و شکنجه شم. شاید این درد واقعا لذت بخشه.


"بیا. رگبار بزن، در این هوای آلوده‌ی ذهن بیمار من.

بیا.خاموش کن سیگار بدبینی رو؛ در نیمه ی پر لیوان من."

 

"بیا دور هم باشیم نه دور از هم.

بیا که وقت تنگه، تنگ تر از تنگنا های پر پیچ و خم.

اصلا این حرف های شاعرانه به ما نیومده عزیزم.

بیا تا تو لیوانی که دوست داری برات چای بریزم."

 

 


-در مرحله ای هستم که دیگر مرز مشخصی بین زمان تلاش و استراحت وجود ندارد. نه اینکه بد درس بخوانم ها. فقط دیگر زمان مشخصی برای استراحت تعیین نمیکنم. همه چیز درب و داغون و شه شده.

-یک انسانی یک روزی به من میگفت که من تا به حال آدمی ندیده ام که به اندازه ی تو خودش باشد. تمام احساساتت را به واقعی ترین شکل ممکن نشان میدهی‌. هر کاری که بخواهی میکنی‌.

-چند وقت پیش یک انسانی میگفت :"تو خیال میکنی خیلی از همه بهتری خیلی خودت را بالا گرفته ای. این غرور یعنی خیلی پوچ و توخالی هستی." گفتم:"اصلا از کجا میدانی که من خودم را خیلی دست بالا میگیرم؟" بحث تمام شد. با خودم به این فکر فرو رفتم که آدم های اطراف فکر میکنند خودم را از آنها بهتر میبینم. خودبرتر بینی. آیا اینکه در دانشگاه با کسی صمیمی نیستم و در بحث های بیهوده ی وقت تلف کن شرکت نمیکنم و شوخی هایی نمیکنم که دوریال نمی ارزند، به این معنا است که خودم را برتر میبینم؟

-چند وقت پیش حس کردم نسبت به قبل خیلی کمتر میخندم. و حس کردم از نگاه کردن به طبیعت دیگر لذت نمیبرم. به خودم دلخوشی دادم که شاید این طبیعت زیادی مصنوعی است که لذت من را خشکانده. دلم بدجوری هوای زادگاه را کرده. یک سالی میشود که ندیده ام رنگ درختانش را.

-مدت زیادی است که در خواب هم فکر میکنم. در خواب حتی مسئله حل میکنم. در رویاهایی که میبینم آگاهانه تصمیم میگیرم. یک دفعه از خواب میپرم. به اتفاقات خواب فکر میکنم و راه حل های بهتری به ذهنم میرسد. به خوابم ادامه میدهم. بعضی رویاهایم هم انقدر پیچیده اند که انگار فیلم های تارانتینو یا کریستوفر نولان هستند. بعد که بیدار میشوم همچنان خسته ام. انگار که اصلا نخوابیده ام.

-روزی صدبار با خودم میگویم "من میخواهم از اینجااااا برومممممم." با حالت گریه. شاید هم زجه.

-یک انسانی پرسید از زندگی ات راضی هستی؟ گفتم:"بهتر از این از دستم بر می‌آمد؟."

- آ

ممنون از "gazafeh"ی عزیز برای آهنگ.

 


قصه را با یک اپیزود از رادیو چهرازی شروع میکنم یکم حال و هوایمان به پاییز بخورد.

پاییز فصل قشنگیست اما اولین بهترین (first best) من نیست. من عاشق زمستان هستم. حال که وارد زمستان میشویم من مثل همیشه از هیجان و شادی حس عجیبی را در مغزم تجربه میکنم. اما خب حالا که دارد میرود حیف است از محاسنش نگویم.

پاییز از منظر "بوی ماه مهر" برایم خیلی جذاب است. از آنجا که من در دوران دبستان و اول راهنمایی، دیوانه وار عاشق مدرسه رفتن بودم، اتمام تابستان و شروع شدن پاییز از بهترین اتفاق های زندگی ام محسوب میشد. برای همین علاقه به کم کم زرد شدن برگ ها در من نهادینه شد.

بزرگ تر که شدم و چند وجهی نامنتظم شخصیم وجه گسترانید، دیگر پاییز فصل "باز آمد بوی ماه مدرسه" نبود. بلکه هر سال اندکی غم اندوه به دنبال خود می‌آورد. آنگاه حتی بعضی اوقات شکست عشقی میخوردم با اینکه عشقی در زندگی ام وجود نداشت. الان که معشوق هست این فصل انگار حال و هوا را عاشقانه تر میکند.مگر میشود خش خش برگ ها را زیر قدم هایت بشنوی و عاشق تر نشوی. آن روز ها ی قدیم برگ درختان را جمع میکردم و به دیوار اتاقم میچسباندم. خرد میشدند میریختند روی زمین، مادرم به جانم غر میزد. اما بهرحال ارزشش را داشت. پاییز و صدای خش خش اش را به اتاقم راه میدادم. رقص برگ ها در آسمان. رقص برگ ها در آسمان مرا همیشه دیوانه میکرده و میکند. برگ های خشکیده با آن هارمونی استثنایی‌شان آنقدر زیبا به سمت خاک پرواز میکنند که دلت میخواد بنشینی و ساعت ها خیره شان بشوی. از آن بهتر سرد شدن هواست. آفتاب کم کم اریب تر میشود. دمای اتمسفر هر روز کمتر میشود. و تو عشق میکنی که ایولا بالاخره تابستان تمام شد. پاییز که می‌شود شب ها هم همینطور طولانی تر میشوند. شب ها. بله. شب.

آن موقع ها که خیلی کم سن و سال بودم عزا میگرفتم که چه بد هوا تاریک میشود دلم میگیرد. اواخر تابستان که هوا شروع میکرد به زودتر تاریک شدن هم غم و اندوه خودش را داشت. باید زود تر از اسکیت و دوچرخه بازی با بچه های محل به خانه باز میگشتم. خب سخت بود. دلم میخواست بیشتر آتش بسوزانم.

بعد ها که بزرگ تر شدم فرق کرد. تاریکی شب، مرموزی فضا را بیشتر میکند. شب ها اعمال احتمالی متنوع تری نیز دردسترس هستند. الان که پیر و پیر تر میشوم دیگر روز ها را منتظرم که شب بشود. شب بشود هوا تاریک بشود. دما هم کمتر بشود. جیرجیرک ها شعر بخوانند. شاعرانه تر بشود.

یک اپیزود دیگر از رادیوچهرازی گوش بدهیم دلمان باز شود.

حال که طولانی ترین شب سال رسیده، به افتخارش تفعلی به دیوان حافظ بزنم.

ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما

ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم
ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما

چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما

ای باد اگر به گلشن احباب بگذری
زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما

گو نام ما ز یاد به عمدا چه می‌بری
خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما

مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
زان رو سپرده‌اند به مستی زمام ما

ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما

حافظ ز دیده دانه اشکی همی‌فشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما

دریای اخضر فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما


صبح ساعت ۹ از خواب پریدم دیدم واسه کلاس ۸ صبح خواب موندم لعنت فرستادم به دنیا و با عصبانیت وحرص دوباره گرفتم خوابیدم.

یک ساعت بعد بیدار شدم. نیم ساعت یا بیشتر نشسته بودم روی تختم و به رو به روم خیره شده بودم داشتم به بدبختیام فکر میکردم. که با خودم گفتم اصلا چرا سفر برنامه ریزی شده رو جلو نندازم. مثل کسی که پاش که رفت توی گل دیگه براش مهم نیست اگه تا خرخره هم فرو بره.

در این فکر بودم که آیا سفر کنم. آیا سفر نکنم. اگر سفر کنم کارای های عقب افتاده رو چیکار کنم. اصلا لعنت به برنامه ی فردا. بابا یه بارم شده مث دانشجو جماعت عمل کن و تنبل باش. هر چی فکر میکردم به نتیجه ای نمیرسیدم. تصمیم گرفتم به ندای دل گوش بسپرم.

دل رو زدم به دریا گفتم گور بابای هر چی کاره؛ تو که انقدر خری کلاستو خواب میمونی انقدر هم کله شق هستی که ول کنی بری سفر. 

همون لحظه گوشیو برداشتم بلیط روخریدم یه دوش گرفتم و بارو بندیل رو بستم رفتم ترمینال و سفر آغاز کردم.

بله زندگی من همینه. دقیقا همین.


کار هایم خیلی عقب افتاده اند. مثل انسان های به درد نخور این چهار روز را فقط هدر کردم با خوش گذرانی های بیهوده. باید سرم را بکوبانم به دیوار. چون مغزی درونش نیست مطمئنا.

حس تنفر از خودم پس از اینگونه برهه ها را همیشه تجربه میکنم. حس یک مفلوک افلیج را دارم که مغزش هم کار نمیکند. عیبی ندارد. تجربه نشان داده وقتی تحت فشارهستم کار های خارق العاده میکنم. اما سوال اینجاست که چرا قبل از رسیدن در دقیقه ی ۹۰ کار هارا به پایان نمیرسانم.

دوتا پروژه دارم برای انجام دادن. و اولین امتحان پایان ترم شنبه ی هفته ی آینده شروع میشود. و هیچ راهی ندارم، جز اینکه سرم را محکم و با شتاب به دیوار بکوبانم و درس بخوانم.

دیگر وقتی برای هدر دادن نیست. سفر تمام شد. اما خیلی دیر تمام شد.

انواع و اقسام فحش ها مثل موسیقی از ذهنم میگذرند که نثار خودم میکنم.


حقیقت؟ حقیقت دست نیافتنیست. مغز مابا توجه به تجربیات و با استفاده از منطق، تصمیم میگیرد که حقیقت چیست. تجربیات جدید باعث میشوند حقیقت برای افراد تغییر کند.

آیا ما انسان ها، با این حجم از خرد بودن چه از لحاظ مادی و چه از بعد معنوی، اصلا قادر به یافتن حقیقت هستیم؟

اشتباهات هیچ گاه تمامی ندارند‌.

میدانم که این میزان از پیچیدگی دنیا روزی مرا دیوانه خواهد کرد. و احتمالا در دارالمجانین انسان هایی را به دوستی خواهم گرفت که همچون من انقدر عمیق در اتفاقات اطراف نفوذ کنند.

راستی یک چیزی! "بگذار احساسات مثل هوا از تو عبور کنند. نه اینکه شخصیت ات را تشکیل دهند." (Undone)


بهترین تغییری که در سه ماه اخیر کردم و باعث میشه احساس کنم یک قدم دیگه در توسعه برداشتم، اینه که توانایی شنیدن انتقاد و شنید ایراد هام از اطرافیان رو پیدا کردم.

یعنی اگر یک فرد دلسوز گفت اینفینیتی تو فلان ایراد رو داری، نمیگم‌ که نیازی به منشن کردن تو نیست و خودم بهتر خودمو میشناسم! اصلا جوابی نمیدم. فقط فکر میکنم. فکر میکنم‌ که چقدر داره درست میگه اون فرد. و چقدر با سریع تر رفع کردن اون مشکل هزینه فرصت هامو پایین میارم و چقدر پروداکتیویتی زندگیم رو بالاتر میبرم.

دیگه از شنیدن ایراد هام از بقیه عصبانی نمیشم.

میدونی بسه دیگه هرچی خودم رو با خوبی هام گول زدم و بدی هامو نادیده گرفتم. دیگه شعار نمیخوام بدم. کافیه جهل و حماقت.

نمیخوام تو سایه زندگی کنم. میخوام به خورشید نگاه کنم.


موهای ژولیده اش را زده پشت گوش هایش که در صورتش نریزند. سرش را پایین انداخته. به فریاد های تحقیر گوش میدهد. کلمه ای صحبت نمیکند. کمی عقب عقب قدم برمی‌دارد و بعد بر میگردد.

درب خانه را باز میکند. جیییررر صدا بدهد؟ نه. معمولی تر از این حرف هاست. خانه اش فقط تاریک و سرد است. در را خیلی خیلی آهسته پشت سرش میبندد. و بعد خیلی آهسته تر کلید را در قفل میچرخاند.

چند لحظه ای می ایستد. موهایش در صورتش ریخته اند. موهای ژولیده و فرش. روی زانوهایش میفتد. صورتش در هم می‌رود. پس از چند ثانیه صورتش مچاله میشود. دهانش را تا ته باز میکند، بدون ایجاد هیچ صدایی فریاد میزند؛ و اشک میریزد.

میرود روی تخت خوابش، دوتا پتو روی خودش می‌اندازد. دستان سردش را روی صورت داغش میگذارد، و میخوابد.

فردا صبح که خودش را در آینه نگاه میکند، با خود میگوید " با این حجم از پف چشم ها آیا میشود به جامعه رفت؟"

وارد جامعه میشود. موهای ژولیده اش را زده پشت گوش‌هایش که صورتش را نپوشانند. سرش را پایین انداخته و به فریاد های تحقیر گوش میدهد.

کلمه ای صحبت نمیکند.

فقط بعضی وقت ها مثل دیوانه ها میخندد. آخر چشم هایش خیلی پف کرده‌اند.


چیه که باعث میشه تو به هدفت نرسی؟

با استناد بر تجربیاتم میگم که بزرگ ترین محرک انسان برای رسیدن به اهدافش حرصه. یعنی باید یه دلیل قوی ایجادکننده‌ی انگیزه پشت اون هدف باشه که حرص رو ایجاد کنه. این رو با مقایسه ی آزمون تیزهوشان و کنکوری که تجربه کردم به عینه میبینم. در زمان تیزهوشان من هیچ راهی جلوی خودم نمیدیدم بجز قبول شدن. خب یه بچه ی ۱۱ ساله بودم. اما این درس خوندن نبود که باعث شد قبول بشم. حرص بود. و سال کنکور انقدر همه چیز تو زندگیم فراهم بود که ضمیرناخودآگاهم دلیلی واسه تلاش نمیدید. چیزی برای بهتر شدن وجود نداشت.

من به دوپامین بیشتر و سراتونین کمتری نیاز دارم. انگیزه ی بیشتر و کمی احساس تنهایی و غیر مهم بودن. که البته احساس تنهایی در جامعه همیشه دنبالمه. از اونجایی که در دانشگاه حتی یک دوست هم ندارم. و البته نمیدونم این چه حس غروریه که باعث میشه احساس ناراحتی نکنم بلکه خوشهال باشم از این تنهایی. احساس میکنم به هدف تفاوتم با بقیه رسیدم و همرنگی با جامعه در من وجود نداره.

چرا تنهایی رو عاشقم؟ تنها بودن باعث میشه فکر انسان متعلق به خودش و کتاب هایی که میخونه باشه. و از تاثیر اطرافیان و حماقت فکریشون در امان بمونه. تاثیر اطرافیان بر اهداف میتونه ترسناک باشه.

در آخر درمورد قانون پارکینسون بگم که من رو مسخ خودش کرده! حقیقت محضه.

قانون پارکینسون میگه که فرقی نداره تو چقدر وقت واسه انجام یه کار داشته باشی. چه ۱ ماه چه ۱ هفته. کیفیت انجام کار یکسانه.

کیفیت کاری که قراره ارائه بدی رو ضمیرناخودآگاه تعیین میکنه. نه زمان. و البته تفاسیر بس پیچیده تر.


برای ترم‌ آینده انقدر کار دارم که نمیدونم چطور باید برسم انجام بدم. البته خوبیش اینه که تا قبل از عید درس زیای داده نمیشه و امتحانای میانترم هم شروع نشدن. زمان دو سه هفته ی بین دوترم  هم این فرصت رو ایجاد میکنه که بتونم خودم رو آماده کنم و با برنامه ریزی قوی جلو برم.

خیلی خوشهالم. چون دارم کاری فرا تر از بچه های تنبل این دانشگاه انجام میدم.

خیی ناراحتم. چون رقابتی برام به وجود نمیاد که بخوام خودم رو از دیگران بهتر بکنم.

خیلی خوشهالم. چون استادم قبول کرد که براش کار کنم. البته خوش شانس هم هستم. چون موقعی رفتم سراغش که به TA نیاز داشت.

خیلی ناراحتم. چون زودتر ازاینا می‌شد دست به کار شد و الان خیلی عقب افتادم و بدبختم.

خیلی خوشهالم. چون بعد از این همه زمین خوردن های وحشتناک دوباره بلند شدم و میتونم‌ به خودم اعتماد کنم.

خیلی خوشهالم. چون قراره واسه اهداف مقدسم تلاش کنم و حریصم.


حدود یک ماه پیش با دوستی بحث از آخرت بود. دوستم گفت که به تناسخ و کارما اعتقاد داره.

میگفت فکر میکنه که بر اساس خوب بودن یا بد بودن زندگی بعدی شکل میگیره. اگر خوب باشی در زندگی بعدی خوشبختی و اگر باشی بدبخت.

من به دو تا چیز فکر کردم.

یک اینکه اگر بر این قرار باشه من در زندگی قبلیم بد بودم. چون در این کشور به دنیا اومدم. بعد بیشتر فکر کردم دیدم‌ نه اتفاقا آدم خوبی بودم. چون با این ترکیب ژن به دنیا اومدم. یا بخاطر فرصت هایی که پیش روم قرار گرفتن. به نتیجه ی درستی نرسیدم. اما یه چیزی من رو خیلی ناامید میکرد. اینکه بخاطر کارهای بد زندگی قبلیم الان بخوام عذاب بکشم. احساس کردم مستحق عذاب کشیدن نیستم وقتی حتی یادم نمیاد که روحم قبلا کار بدی کرده. من بر اساس قانون اول نیوتون میگم‌ که هر عملی عکس العملی داره. و عمل فراموش شده. اون هم باید عکس العملی داشته باشه. اما این انصافانه ست؟ من میخواستم زندگی رو از صفر شروع کنم نه اینکه همچنان در بند زندگی قبلی ام باشم. نمیخوام که زندگی قبلی‌ای وجود داشته باشه.

دو اینکه با تناسخ آدم بد همینطور بد و بد تر میشه و آدم خوب همینطور بهتر. چرا؟ نظام سرمایه داری میتونه باعث بشه فقیر روز به روز فقیر تر و پولدار همینطور پولدار تر بشه. و این بخاطر فرصت هایی هست که واسه فقیر رو به کاهش میذاره و برای پولدار همینطور افزایش پیدا میکنه. اگر من آدم‌بدی بوده باشم، احتمالا باید در یک کشور درب و داغون به دنیا بیام. با کلی فرهنگ و طرز فکر اشتباه و کلی تعصبات مسخره با نگاه محدود به اطراف. خب اینکه باعث میشه من حتی بدتر باشم از زندگی قبلی‌ام! و بعد که بمیرم باز در یک شرایط وحشتناک تر به دنیا میام!

به همین خاطر تناسخ برای من اعتقاد ترسناکیه و اگه حقیقت داشته باشه. خب زندگی خیلی ناامید کننده ست.

و اما اعتقاد من چیه. من بار ها وجود نداشتن خدارو اثبات کردم و بعدش هر بار باز هم وجودش رو تونستم اثبات کنم. به این نتیجه رسیدم نباید با وجود خدا جنگید. فرقی نداره روح وجود داره یا نداره. خدا حواسش به من هست یا نیست. قراره بعد از این دنیا به بهشت یا جهنم برم یا نیست و نابود بشم. فقط میخوام انسان خوبی باشم. بهرحال مغز دارم. تصمیم میگیرم چه کاری درسته و چه کاری غلط. و انتخاب من.؟ قطعا راه درست خواهد بود. البته راه درستی که مغزم تصمیم گرفته. مغز خرد و ناچیزم.

میدونم که خدا وجود داره. اما این موجود خیلی پیچیده تر از چیزیه که اطرافیانم ازش حرف میزنن. میدونم درک اطرافیانم از خدا خیلی اشتباهه. میدونم خدا خیلی خیلی خیلی خیلی بزرگ تر و پیچیده تر از اون چیزیه که مردم فکر میکنن و باور دارن. انسان ها حتی هیچوقت به درک درستی از خودشون نمیرسن. چه برسه به خدا.


یک دفعه توهم گم شدن در زمان به من دست می‌دهد و احساس می‌کنم در یک زمان تمام سن های ممکن را تجربه می‌کنم. یک لحظه یادم می‌افتد زمانی پیر خواهم شد و پوست شادابم، چروک خواهد برداشت. و اینکه آنقدر زود آن زمان فراخواهد رسید که همین فرداست. هماطور که دو-سه سالگی ام را با جزئیات به یاد دارم و انگار همین دیروز بود.

خود سه و نیم ساله ام دقیقا خود همین الان هستم. انقدر خودم که انگار همین الان سه سالم است. حسش میکنم. در حیاط مهدکودک تنها درگوشه ای ایستاده‌ام و به بازی کردن‌ بقیه زل میزنم، و با خودم فکر میکنم چرا هیچ کس مرا به بازی اش راه نمی‌دهد.

خود ۵۶ ساله ام را میبینم.‌ که دارم از ترس عربده میزنم و هواپیمایم در حال سقوط است. به خانواده ام فکر میکنم که پس از مرگ من چقدر غمگین میشوند. و نگاه میکنم به زمین که چه سریع به من نزدیک میشود. و چروک های دستانم که دیگر برایم مهم نیستند. یا شاید فکر کنم که می‌شد ای کاش فقط یک روز دیگر را با عزیزانم سپری کنم که بزرگ ترین دلیل وابستگی من به این دنیا هستند و با گریه نامشان را فریاد بزنم.

تمام این‌ اتفاقات همین الان درحال رخ دادن هستند. اما متاسفانه من در این بعد از مکان و این بعد از زمان گیر کرده‌ام. دوست داشتم از بالا به همه چیز نگاه کنم، از این‌محدودیت خارج شوم، و این دنیا در برابر چشمانم، در یک هزارم ثانیه یا کمتر، میلیون ها بار به وجو بیاید و از بین برود. از بیگ بیگ بنگ تا انفجار آخر. این منظومه، این‌کهکشان. تولد و مرگ تمام کیهان.

ای کاش فراتر از این بودم. ای کاش خدا بودم.

صدایش را کلفت کرده و با غضب فریادش را بر سرم میکوبد، کفر نگو بدبخت!

اصلا میدانی چه میگویم. از چه میگویم؟!


یک پالتوی کهنه تنش کرده. موهایش که تا روی گردنش میرسند باز است و چند طره از آن امواج پریشان روی پیشانی رنگ پریده و گونه هایش که از سرما آتش گرفته اند ریخته. چشمان خسته اش کمی گود افتاده و احتمالا دیگر هیچ زیبایی در اطرافش نمیبیند.

تنها، در خیابان هایی که بوی تعفن غم پُرشان کره و حال برف آمده تا سیاهی را اندکی سفید کند قدم میزند. البته نه ؛ خیابان ها خیلی شلوغ اند. ارواح‌از کنارش میگذرند و به او سلام میکنند. او هم پاسخ میدهد. احوال پرسی میکند. بعضی ارواح دیروز مرده اند بعضی امروز. بعضی خیلی وقت پیش در سیل و زله. بعضی که خیلی پیراند.  بیش از ۳۰ سال است که مرده اند. و مردم اگر او راببینند لابد با خودشان تصور میکنند که با خودش حرف میزند.

هر از گاهی دانه ی برفی با بوسه ای که برگونه اش میزند پیامی از هستی به او میرساند. "جهان هستی تو را دوست دارد و روز های خوشش را به تو نشان خواهد داد. پس‌ تلاش کن. حتی اگر میترسی روزی که خوشی هایت تازه شروع شده اند بمیری. روز های خوش را میبینی. و ما هوای تو را داریم و خواهیم داشت. ناامید نشو."

بر میگردد. به جای قدم هایش که چگالی برف روی پیاده رو را بیشتر کرده اند نگاه میکند. و به راهش ادامه میدهد.

من آرزو میکنم‌ که سرت سلامت باشد. و همیشه کنار من باشی. من سعی میکنم این اتفاقات تلخ من را انقدر نگران تو نکنند. آرزو میکنم. از ته قلبم. تا وقتی زنده ام کنار من باشی. و اگر دنیایی دیگر طبق تخیلات من وجود داشته باشد. آنجا هم‌ دستانم را عاشقانه بگیری تا از گرمای محبتت سرمای تلخی ها را کمتر حس کنم.


 


از رستم پیروز همین بس که بپرسند

از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی؟

 

صبح که بیدار شدم طبق عادتی که از چند روز اخیر عادتم شده رفتم خبر بخونم و. وقتی دیدم که دلیل سقوط هواپیمای بوئینگ۷۳۷ راکت ایران بوده. عین کابوس بود. نمیدونستم چیکار کنم. امثال خودم مرده بودن بخاطر همچین اتفاقی و قطعا دوست نداشتن که بمیرن. من هر لحظه پذیرای مرگ هستم. اما وقتی فکر میکنم اصلا نمیدونم چی بگم. حقشون نبود. نباید میمردن.

امروز کلا مات و مبهوتم. عجیبه. انگار واسه خودم اتفاق خیلی وحشتناکی افتاده. انگار عزیز خودم مرده. یهو یادم میفته به این اتفاق و من سنگدل اشک هام سرازیر میشه. دارم خفه میشم. انگار کابوس میبینم.

انقدر این اتفاق وحشتناکه که هیچ خلاقیتی واسه تمثیل و آرایه های ادبی نمیتونم بکار ببرم چون انگار زیبا میشه. دوست دارم همینقدر که وقیح و ترسناک هست، زشت بنویسم.

امتحان دارم. اما نمیتونم افکارم رو متمرکز کنم. هر نیم ساعت اگه خبر نخونم انگار میمیرم. افکار خیلی در هم برهمه. داغ میکنم هر بار یاد این فاجعه میفتم. کابوسه. کابوسه.

بمبرم. بمیرم.


نگاهمان در نگاه هم می‌افتد‌. قبلا کجدار و مریز با او طی میکردم. اما هم اکنون انگار کینه ی دیرینه ام از او تازه شده. نه اینکه کار بدی کرده باشد ها. نه نه. اتفاقا کار بدی کرده دست خودش نیست ذات بدی دارد. نمیخواهم چشمم به او بیفتد. انگار که به موجود کثیفی نگاه میکنم. موجودی که جهل سرتاپایش را فراگرفته.

این میزان از کینه. این میزان از نفرت. و این میزان از عصبانیت آمیخته با هیجان ناراحتی مرا دیوانه کرده. فقط در خودم میریزم و خفه خون میگیرم. گاهی هم بغض میکنم. گاهی دلم میخواهد سرم را به جایی بکوبانم.

از او نفرت دارم. او با من بد کرد.

 

خفه شو خفه شو خفه شو.

تمرکز کن.


زمونه میچرخه. زمونه میچرخه و من توی هر صفحه از زندگیم با زغال نوشتم این نیز بگذرد. فردا قطعا با امروز فرق داره و چندهزار روز دیگه ممکنه ۱۸۰ درجه با امروز فرق داشته باشه. البته این چرخش دایره واره و ممکنه چندیدن هزار روز دیگه ۳۶۰ درجه فرق داشته باشه. یعنی مثل همین امروز باشه. البته مماس با امروز نیست قطعا. درسته که بالا و پایین میشیم اما یه سیر صعودی رو طی میکنیم. و انتقامی که من از تو میگیرم قطعا سخت تر خواهد بود.

دنیا میچرخه. دایره وار. اما این دایره با شیب مثبت، حالا زیاد یا یا کم و اما فزاینده (درحال حاضر) داره حرکت میکنه.

واسه همینه که ترسیدن تو منطقی به نظر میاد. اما تو انقدر جاهل و کوری که اصلا نمیفهمی. نمیفهمی که این موضوع خیلی جدیه. چند هزار روز دیگه من خودم رو نجات میدم و تورو به قعر یه چاه کثیف پرت میکنم که گند و کثافت اون رو در بر گرفته باشه. انقدر عمیق که هرچی فریاد بزنی و التماس کنی کسی صدات رو نشنوه. یه تلسکوپ میذارم بالای اون چاه. که هرچند وقت یک بار به فلاکتت نگاه کنم و جیگرم حال بیاد.

من یه آدم ساده. یه آدمی که هیچی ته دلش نیست. یه آدمی که حتی لباس پوشیدنش هم سادگی وجودش رو نمایان میکنه. یه آدمی که زور نمیگه به کسی. اما من در بلند مدت تاثیر هایی میتونم بذارم که کسی باورش نمیشه. من مثل یه قطره ی آبم که میتونه یک سخره رو سوراخ کنه. و تو نمیفهمی. نمیفهمی قدرت من رو. چون جهل چشم هاتو کور کرده.

تو سر من فریاد میزنی. من رو مورد ظلم خودت قرار میدی. اما چند هزار روز دیگه یا شاید چندصد روز دیگه یا حتی چند ده روز دیگه. دیگه شب نیست و صبح شده. و تو انقدر جاهل و کوری که نمیفهمی. نمیفهمی که این شب دائمی نیست.

این دنیا نظم و قاعده هایی داره که من خرد اما کنجکاو دارم اونهارو یاد میگیرم. دارم یاد میگیرم که خودم رو مطابق قوانین جهان پیش ببرم. و اینطوری میشه که کل دنیا همراه میشه با وجود خرد من. اونوقت من با این دنیای عظیم یکی میشم و دیگه خرد نخواهم بود. و تو فقط سوار یک تاب هستی. و در نهایت تکانه ای وجود نخواهد که که‌ نیروی حرکت رو به تو منتقل کنه. من اون تکانه رو از تو خواهم گرفت.

و تو باس از این قضیه خیلی بترسی. اما نمیفهمی


این روز های اخیر خیلی جالب نبودند. اصلا جالب نبودند. افتضاح بودند. 

امتحانات پایانترم همیشه سخت اند. هرچقدر هم که برایشان آماده باشی ترسناک اند. من دیگر خیلی به خودم فشار آوردم در این ایام. ۵ شب متوالی گذشته فقط ۲ ساعت خوابیدم. اما پی بردم که چه معجزه ای را میتوانستم‌ واقعی کنم و خبر نداشتم. اینکه با این همه کم خوابی مغز انسان همچنان بازدهی فوق العاده داشته باشد کمی عجیب است.

و نیز فهمیدم علاوه بر مسئولیت هایم، احساستم رنگ بزرگسالی به خود گرفته اند. از اینجا فهمیدم که باران آمد، خوشهال نشدم. برف آمد، خوشهال نشدم. امتحانات تمام شد، اصلا خوشهال نشدم. خبر. خبر ها کابوس وار به سمتم شلیک میشدند و واکنش من هیچ بود. تاثیرش بر عملکرد امتحاناتم هیچ بود. غمیگن بودم. عصبانی بودم. ترسیده بودم. اما کارآیی من تغییر نمیکرد.

این اتفاقات چند روز اخیر خیلی روزگارم را تلخ کرده اند.

من در این مدت خیلی از باور های غلطم را درمورد توانایی هایم شناختم و کشتمشان. نتیجه برایم مهم است. ای کاش دوباره از خودم ناامید نشوم ای کاش سد های جلویم را شکسته باشم.

وقتی داشتم میرفتم همه چیز خیلی بد بود. بهترین دوستم نبود. دیشب رفته بود. خیلی گرسنه بودم. عجله داشتم.‌یکی هم خیلی با من بد رفتاری کرده بود و من خیلی ناراحت شدم. با خودم گفتم چرا انقدر بی ادب بود؟ چرا انقدر از شعور اجتماعی پایینی برخوردار بود؟ واقعا لات بود. حس دوران دبستان به من دست داد که بچه قلدرها اذیتم میکردند و من مظلومانه فقط نگاه میکردم. 

دارم برمیگردم. برنامه ی جلویم مشخص است. اما دیگر توانی ندارم. دارم می‌میرم.

این آهنگ را گوش میدهم تا بیشتر حس بدی به من دست بدهد.


از رستم پیروز همین بس که بپرسند

از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی؟

 

صبح که بیدار شدم طبق عادتی که از چند روز اخیر عادتم شده رفتم خبر بخونم و. وقتی دیدم که دلیل سقوط هواپیمای بوئینگ۷۳۷ راکت ایران بوده. عین کابوس بود. نمیدونستم چیکار کنم. امثال خودم مرده بودن بخاطر همچین اتفاقی و قطعا دوست نداشتن که بمیرن. من هر لحظه پذیرای مرگ هستم. اما وقتی فکر میکنم اصلا نمیدونم چی بگم. حقشون نبود. نباید میمردن.

امروز کلا مات و مبهوتم. عجیبه. انگار واسه خودم اتفاق خیلی وحشتناکی افتاده. انگار عزیز خودم مرده. یهو یادم میفته به این اتفاق و من سنگدل اشک هام سرازیر میشه. دارم خفه میشم. انگار کابوس میبینم.

انقدر این اتفاق وحشتناکه که هیچ خلاقیتی واسه تمثیل و آرایه های ادبی نمیتونم بکار ببرم چون انگار زیبا میشه. دوست دارم همینقدر که وقیح و ترسناک هست، زشت بنویسم.

امتحان دارم. اما نمیتونم افکارم رو متمرکز کنم. هر نیم ساعت اگه خبر نخونم انگار میمیرم. افکار خیلی در هم برهمه. داغ میکنم هر بار یاد این فاجعه میفتم. کابوسه. کابوسه.

بمبرم. بمیرم.


تا اینجا چه کاری کرده ام؟ فقط لذت میبرم از زندگی کردن. هرکاری که دلم خواسته انجام داده ام و حسرت هیچ نوع خوش گذرانی را به دلم نگذاشته ام.

با انواع و اقسام آدم ها دوستی کرده ام و شخصیت های مختلف را کند و کاو کرده ام.

سن و سال کمی دارم. خیلی بی تجربه ام. خیلی کارهای اشتباه از من سر میزند. خیلی هیجانی عمل میکنم. اما دارم سعی میکنم. سعی میکنم‌ که بهتر شوم.

تا اینجا فقط خوش گذرانی کرده ام. بجز سال کنکور لعنتی که زندگی‌ ام جهنم بود.

الان دوباره یک برهه ی سخت از زندگی ام فرا رسیده. دیر جنبیده ام. این عقب ماندن بیشتر من را مضطرب میکند و باعث میشود بیشتر به خودم بجنبم. دقیقه ی نود است. خیلی دیر از مهمانی برگشته‌ام. 

خیلی میترسم. خیلی. 

احتمال باختنم زیاد است. خیلی زیاد. شاید ۸۰ درصد. راهی را میخواهم بروم که از دور و بری هایم کسی نرفته و یک راهی‌است که خودم باید از نو بسازم. برای همین احتمال آنکه به بیراهه برموم خیلی زیاد است.

من خودم‌ انتخاب کردم. خودم چیزی را خواستم که دست‌یافتن به آن آسان نیست و این را از همان ابتدا می‌دانستم. من میدانم که تا ۱۰ سال دیگر کاری جز زحمت کشیدن ندارم برای انجام دادن. میدانم که زندگی ام خیلی سخت خواهد بود، برعکس دور و بری هایم که تا ابد خوش میگذرانند. معتاد میشوند به حقوق ماهانه شان. ازدواج میکنند. بچه می آورند و زندگیشان را به بدترین شکل ممکن نابود میکنند. من خودم خواستم حقیقت را پیدا کنم. واین سخت ترین کار دنیاست.

من مصمم هستم. میخواهم از میان کوه های سخره ای، تونل بسازم.


من همیشه در بهترین مدرسه ها درس خواندم. مدرسه هایی که در بهترین جای شهر بودند و دانش آموزانشان اغلب از خانواده های مرفه و تحصیل کرده. تا قبل از ورود به دانشگاه با بهترین فرهنگ ایرانی ها مواجه بودم. اما پایم را که به دانشگاه گذاشتم. خیلی فرق کرد. من دور از خانواده، درخوابگاهی که هرگونه فرهنگی در آن وجود داشت. خوابگاه که خوب بود. تک و تنها به شهر پا گذاشتم. با مردم واقعی مواجه شدم. مردمی که همه میخواستند حق من را پایمال کنند. مردمی که به ندرت بویی از انسانیت برده بودند و در همه چیز وحشیانه عمل میکردند. راننده هایی که سر مسافر دعوا میکردند. مردهایی که زن را از انسان ها نمیدانستند. کم کم یاد گرفتم. یاد گرفتم که از حق خودم دفاع کنم. یاد گرفتم که به مردها اجازه ندهم تحقیرم کنند هرچند خیلی جاها دیگر دست من نبود. بعد از مدتی دیدم من هم دارم شبیه همین آدم ها میشوم.

آنجا بود که از خودم، از فرهنگم، از قیافه ی شرقی ام، از تک تک لحظات زندگی ام حالم بهم خورد. دیدم بجای تکامل دارم سقوط میکنم. هر روز دارم آدم بدتری میشوم. هر روز بیشتر دروغ میگویم. من اینجا هر روز از انسانیت دور تر میشوم.

نه امنیتی دارم و نه جدی گرفته میشوم. نه کسی استعداد هایم را میبیند و نه کسی قدرم را میداند. به چه امید. به چه امید به زندگی در اینجا میخواهم ادامه بدهم. باید از این کشور بروم.

با خودم گفتم دختر. تو از جنس این مردمی. تو از جنس این خاکی. این مردم خیلی شبیه تواند فقط درمسیر اشتباهی افتاده اند. آن ها همه مردم خوبی اند فقط سایه  ی جهل بر زنگیشان افتاده. این آدم ها قدرتی برایشان نمانده که اصلا بخواهند به تکامل فکر کنند. نان شب ندارند بخورند. تکامل چیست اینجا اولویت با بقاست. زندگی اینجا معیشتی است.

به خودم قول دادم. قول دادم که اگر روزی کسی شدم. اگر توانستم این خاک را ترک کنم و توانستم کسی بشوم، بی درنگ برگردم. برگردم و کمک کنم به انسان هایی که خیلی شبیه من اند.

یک صدایی از درون به من گفت: حرف نزن! تو فقط یک دختر ضعیفی.

پاسخ دادم: روزی به دنیا نشان خواهم داد که زن بودن یعنی چه. روزی به تمام زن ها میفهمانم که این عدم اعتماد به نفسشان. این صدای درون احمقانه شان یک باور توهم گونه است که چیزی نیست جز یک دروغ کثیف‌. من روزی به هدف مقدسم میرسم و روزی زندگی بهتری برای آدم هایی که احساساتشان خیلی شبیه من است ایجاد میکنم.


این موقع های صبح که میشه برعکس بقیه ی مردم انقدر مغزم فعالیت داره که تنها راه آروم کردنش اینه که هدفون رو با یه آهنگ خیلی شلوغ بذارم تا سرم منفجر بشه و کمی از انرژیش خالی بشه.

این موقع صبح اگه امتحان داشته باشم انقدر قلبم تند میزنه‌ که تنها راه درمونش اینه که برم تو هوای خیلی سرد تا کل فعالیت های بدنم کم بشه و رو به موت بشم. اگه توی فصل گرم‌ باشم معمولا درازمیکشم. بچه تر که بودم ایندرال میخوردم.

این موقع های صبح عجیبه. هم خوابم میاد هم پرانرژی ام و این‌ یه دوگانگیه که مثل همه ی پارادوکس های زندگی دوستش دارم. 

باید بدوم. انقدر بدوم که سینه ام خس خس کنه و مجبور بشم سالبوتامول بزنم.

 


آاااااااااااااااا ماشششالاااااا! جووونُم!

شما هم بیا وسط توروخدا!

 


اگر یک کار در دنیا باشد که از آن متنفر باشم بیکاری است.

احساس کردم پس از یک دوره ی تلاش باید به خودم استراحت دهم. یک هفته بس است. چرا بین دوترم ۲ هفته فاصله باید باشد. مگر آدم میخواهد چه کاری انجام بدهد که دوهفته طول بکشد. تشنهی کلاس درس و تشنه ی دانشگاه هستم.

خلاقیتم برای نوشتن خشکیده و مهم ترین دلیلش این است که مغزم ساکن مانده. یک هفته است که هیچ چیز جدیدی یاد نگرفته ام و هیچ مسئله ای حل نکرده ام. تشنه ی دانشگاه هستم. خیلی زیاد.

دلم میخواهد صبح ساعت ۷.۳۰ بیدار شوم، سریع بروم دستشویی سریع لباس هایم را تنم کنم و از توی فریزر بسته ی آجیلم را بردارم که حاوی بادام، پسته، فندوق، و بادام هندی است، و یک مشت از آن را درون جیبم بریزم. و ۱۰ دقیقه به ۸ تا دانشکده یا ایستگاه اتوبوس بدوم و دقیقا ساعت ۸ روی یک صندلی در ردیف دوم کلاس بنشینم. بعد استاد حرف بزند، درس بدهد، چیزهای جالب بگوید، و من هر لحظه مغزم از هیجان منفجر شود و خدارا شکر کنم که عاشق رشته ام هستم.

بعد از ظهر ها بروم در سالن مطالعه روی میزی که آن را نشان کرده ام و هیچ احدی دلش نمیخواهد روی آن بنشیند وسایلم را با دقت قرار بدهم. توی لیوان مخصوص کتابخانه ام چایی را بریزم که دقایقی پیش آن را در فلاسک مورد علاقه ام درست کرده ام.

حتی دلم برای اینکه در صف سلف بایستم تنگ شده.

نه اینکه اینجا بد بگذرد. خیلی هم خوش میگذرد. خیلی هم کاراهای باحال میکنم. ولی درس خواندن یک چیز دیگر است.


زندگی من شبیه کابوس است. و من هیولای آن کابوس هستم.

من از دور چگونه هستم.

من از دور در دانشگاه آدم جدی و خشکی هستم.

من از دور در خوابگاه به گفته ی یک آدم که خیلی از او بدم می‌آید آدمی هستم که خودش را میگیرد ولی با دوستانش خیلی صمیمی است.

من از دور برای هم کلاسی هایم دختری هستم که وقتی نگاهشان در نگاهم می‌افتد بی دریغ لبخند بزرگی بهشان میزنم و هیچوقت نمیتوانم با کسی دشمنی کنم.

من برای بهترین دوستم آدم ساده ای هستم که از هیچ معرفتی دریغ نمیکنم و همیشه پشتش هستم.

من اما از نزدیک هیولا هستم.

فقط ۴ نفر به من نزدیک اند. ۳ نفر از آنها اعضای خانواده ام‌هستند که هیچ راهی ندارند جز تحملم. اما آن انسان عزیزی که چند سال پیش شروع کرد به دوست داشتن من آن یکی دو سال اول هنوز با هیولای درون من آشنا نشده بود.

من یک آدم وحشی هستم که تمام عمل ها و عکس العمل هایم هیجانی و دیوانه وار است. یک آدم خودخواه دیکتاتور هستم که فقط نظر خودم برایم مهم است. یک آدمی هستم که گاهی تمام احساساتم کور میشوند و آن نزدیکان را با نقطه ضعف هایشان شکنجه میکنم.

آواز دهل از دور خوش است.

فکر میکردم اگر کسی را دوست بدارم برایش بهترین آدم دنیا خواهم شد. اما از هیتلر هم بدتر هستم.

یکی از شکنجه های قرون وسطی این بود که به دست و پای یک آدم طناب وصل میکردند به دو اسب میبستندش. آن اسب ها را میدوانند. اسب ها باید تقلا کنند که بتوانند بدوند. اما مسیر آن ها خلاف جهت یکدیگر است و یکی از آن ها دستان فرد مورد شکنجه را میکشد و دیگری پاهایش را. آنقدر زور میزنند که آن آدم از وسط نصف شود. من حقم است که تحت همچین شکنجه ای قرار بگیرم.

اما فقط به من لطف میشود. لطفی که اصلا حق من نیست.

این تئاتر را بالاخره دیدم. تنها چیزی که از آن میدانستم این تریلر بود. فکر میکردم خیلی عاشقانه باشد اما نبود. داستان زندگی من هم همین شده. همه چیز خلاف تصوراتم اتفاق افتاده. من نمیدانم چطور باید خودم رو بهتر بکنم. من میخواهم خوب باشم. اما نمیتوانم خودم رو کنترل کنم. زندگی خودم و عزیزان رو جهنم کرده ام. مخصوصا امروز را.

امروز بار ها آرزوی مرگ خودم رو کردم. آرزو کردم که سرطان دستگاه گوارش بگیرم و بعد از یک ماه بمیرم. آرزو کردم یه ماشین بهم بزند و بار ها توی ذهنم تصورش کردم.


امواج بر ساحل زندگی برخورد میکنند. سخره ها را ریگ میکنند. ریگ ها را شن. شن ها را ماسه. فرسایش زندگی ما دراثر دریای خود زندگی که فقط امواجش را درک میکنیم.

زیر دریاها سرزمینی ست که تا به حال دستمان به آن نرسیده. ما چیزی نیستیم جز آن خرچنگ های کوچولو که چندین بار پاهایم‌ را قلقلک داده اند. بدون دریا میمیریم. اما انقدر ضعیفیم که نه میتوانیم عمق را ببینیم و نه جرعتش را داریم.

آسمان هم موجودیست که قصه ها از‌آن شنیده ایم. خیال ها بافته ایم از آن. خرچنگ های دیندار میگویند اجدادمان از آسمان آمده اند و قصه های عجیب و غریب و غیرمنطقی از آنها نقل میکنند. و ما از آسمان حتی میترسیم.

میگویند این دریا از آسمان می آید. خرچنگ های دانشمند فهمیده اند که دریا ها قطره قطره از آسمان بوجود آمده اند. اما آنقدر باهوش نیستند که بفهمند خود آسمان از کجا آمده. حتما یک چیزی است که منفجر شده و این ذرات نورانی به وجود آورده که مثل ذرات باروت درحال سوختن اند.

من از آسمان نمیترسم. میخواهم به آسمان بروم یا شاید هم به قعر دریا. اینجا را دوست ندارم. بقیه ی خرچنگ ها هم از من خوششان نمی‌آید. من از بقیه ی خرچنگ ها میترسم. هیچوقت دوست ندارم کنار آنها باشم.

من از خرچنگ ها متنفرم. از ترسهایشان. از داستان هایشان. از اعتیادشان به حرکت امواج. و دوری شان از عمق.

خرچنگ هارا دوست ندارم. میخواهم بروم. من اشتباهی به اینجا آمدم. باید به عمق آب ها بروم. حتی اگر بمیرم.

 


برای آخرین بار دستت را میگیرم و تو را در آغوشم میفشارم. مشامم را با آخرین قدرت از بوی تو پر میکنم. نفسم را تا جایی که میتوانم حبس میکنم تا عطرت جذب خونم شود و چند روزی همراهم بماند. 

از پشت شیشه به تو نگاه میکنم. زنگ میزنم به تلفنت تا برای آخرین بار تا دیدار دوباره درحالی که در چشمان هم نگاه میکنیم، به تو بگویم که چقدر ها دوستت دارم. دوست ندارم گریه کنم. دوست دارم در آخرین لحظات من را خوشهال ببینی تا یک وقت فکر نکنی غصه میخورم و بیشتر غصه بخوری.

مرز شیشه ای کار خودش را کرده. من و تو را جدا کرده. من دارم این شهر را ترک میکنم و تو اینجا میمانی. برای اینکه کمی مساوی شویم تو باید اول بروی.

تو رویت را از من برمیگردانی. قدم هایت را پشت سر هم بر میداری. و لحظه لحظه از من دور تر میشوی.

 

دور دور شده بود. مثل یک شهاب سرخ. نه. شهاب نه. من و او دو ستاره ایم که بالاخره چرخش روزگار مارا به یکدیگر میرساند. بالاخره یک روز یکی میشویم.

به دور شدنش خیره شده بودم. من باز تنها شده بودم. با وجود ازدحام جمعیت هیچ صدایی نمیشنیدم. خلائی اطرافم ایجاد شده بود که هیچ موجی را به من منتقل نمیکرد و در عین حال داشت وجودم را متلاشی میکرد سرم را پایین انداختم. به کفش هایم نگاه کردم تا حواسم را با آن ها پرت کنم. بعد یادم افتاد که با آن ها کنار او چقدر راه رفته ام. سرم را بالا آوردم تا ببینمش. اما میان جمعیت گم شده بود.

 

دلم برایت تنگ نمیشود. دلم میشکند. دلم از این درد فراق میشکند.


تعادل برقرار میشود. این سیاره از ما انتقام میگیرد. ما آدم ها جمعیتمان خیلی زیاد شده. ما آدم ها هر روز حریص تر میشویم. مشتق تابع استفاده از منابع زمین عدد مثبت خیلی بزرگی است. و این باعث میشود با سرعت خیلی زیاد به روز انتقام‌نزدیک تر بشویم. زمین باید خودش را از ما نجات بدهد.
ویروس های عجیب و غریب به وجود آوردیم و میکروب ها روز به روز قوی تر میشوند. ساز و کار طبیعت همین است. کاری میکند که خودمان خودمان را نابود کنیم. فکر میکنیم خیلی زرنگیم. به دنبال حداکثر کردن منفعت شخصی‌مان هستیم. اما نمیفهمیم که در آینده ی نه چندان دور بیشترین مطلوبیت را کره ی زمین سالم برای ما دارد چون نایاب ترین خواهد شد. وقتی که زمین بیمار شود با از بین بردن عامل بیماری اش خودش را درمان میکند. 

ولیکن ما از‌قوانین طبیعت درس نمیگیریم. روز سزا خیلی نزدیک است. این دنیا انقدر عادلانه است که خودش انتقامش را به راحتی ازما میگیرد و مارا هم با زمان گول میزند. ما در زمان گم شده ایم و هیچوقت فکر نمیکنیم که داریم به آخرش نزدیک میشویم. اصلا باور نمیکنیم که‌مادرمان زمین ازما برنجد. اما رنجیده و آه مادر هم بد بلایی سر بچه اش می‌آورد.
این دنیا از‌ما اشباع نشده. بلکه فراسیر شده. یک تکان خیلی کوچیک به آن بدهیم نصفمان را ته نشین میکند. و ما باورمان نمیشود که این دنیا همچین قدرتی داشته باشد.


سلام دوستان عزیز تر از جان.

همونطور که ملاحظه میکنید و در نوشته های چند وقت اخیرم هویداست، به شدت درگیر درس و کار و بار هستم. لذا امکان ادامه ی نوشتن در این وبلاگ برای من وجود ندارد. به شدت دچار کمبود وقت‌ هستم. و درگیر نوشتن و کامنت ها شدن برایم بسیار وقت گیر است. انقدر هم قوی نیستم که خودم را مجاب کنم به دیر به دیر نوشتن در این وبلاگ و دیر به دیر چک کردن آن.

در این سه ماهی ‌که نوشتم خواننده ها و دوستان خوبی پیدا کردم و قطعا دلنگ خواهم شد. اما اکنون جایی برای احساسات و دلتنگی برایم وجود ندارد.

برایم آرزوی موفقیت کنید. برایتان آرزوی موفقیت میکنم.


از تباه شدن زحماتم میترسم.

بار ها تغییر مسیر دادم. ترم یک دانشگاه به چیزی فکر میکردم که خیلی غیر ممکن بود. بلند پروازی های کورکورانه میکردم. هیچوقت اطلاعاتم کافی نبوده. هر روز میفهمم که دیروز چقدر احمق بودم.

خوشهالم که اینطوری شده. خیلی عجیبه ولی چرا همه چیز انقدر به نفع منه. شاید هم نیست. شاید دارم سقوط میکنم ولی توهم پرواز بهم دست داده. این افکار من رو خیلی سردرگم میکنه. من دارم تلاش میکنم. من هر روز اطلاعات جدید پیدا میکنم و چیزای جدید یاد میگیرم. اما ناراحتم چون اطلاعات فردارو هنوز ندارم.

من اگه یک قدم اشتباه بردارم راهی واسه برگشت وجود نداره. این واقعا دلهره آوره.

من دروغ گفتم. به یکی دروغ گفتم. به یکی ‌که در حقم لطف کرده بود و الان وقتش بود که قسمتی از لطفش رو جبران کنم. اما حقیقتش اینه که در حال حاضر هیچ چیزی مهم تر از برنامه هام نیست. نمیتونم از ثانیه ای بگذرم.

این سرود ملی یک کشوره. یک کشور.


دوست دارم ساکت باشم. آدم کم حرفی هستم. البته وقتی در جمع دوستانم قرار میگیرم خیلی نطق میکنم که بیشترش حرف های بیهوده ی صدتا یک غاز است. حتی نمیخواهم در جمع دوستانم‌ قرار بگیرم. 

اینجا فعلا خیلی خلوت است. درست است که از تنهایی فراری ام. اما همین الان هم چند نفری را در اطرافم میبینم. چند نفری که سرشان در کتاب یا لپتاپشان است. من هم سرم در لپتاپم است. دارم میگردم به دنبال بدبختی هایم. همینجور میگردم و میگردم تا به نتیجه برسم. شاید برسم؛ شاید هم نرسم.

سرم کمی سوزن سوزنی میشود. یک جوری است. گرسنه هم هستم. مثل تمام وقت هایی که اینجا می‌آیم. اینجا همیشه معده ام خالی است. مگر در زمان ناهار و شام. وعده ی دیگری معمولا نمیخورم. اینجا خیلی دلم میگیرد. از همه دور میشوم. یکی نیست یکم بغلم کند و یکم قربون صدقه ام برود. چند نفر که در نزدیکی من زندگی میکنند هم از من خیلی بدشان می‌آید چون چند باری فرهنگ ناقصشان را به رُخِشان کشیده ام. همیشه برایم چشم و ابرو می‌آیند و فکر میکنند که برایم مهم است. من فقط میخواهم که ساکت باشند و صدایشان به من نرسد. میخواهم تمرکز کنم.

حالا که اینجایم. در کتابخانه. آن ها هم هیچوقت اینجا نمی‌آیند. اول ترم ها کتابخانه محل زندگی ام است. چون ساکت است. هر از گاهی هم یکی می‌آید با من حرفی میزند. یک حرف معمولی. مثلا اینکه کتابخانه تا ساعت چند باز است. یا اینکه آب جوش بود؟ و این‌حرف ها برای اینکه حس تنهایی نکنم کافی اند. اما بهرحال کسی نیست که بغلم کند و قربون صدقه ام برود. چه بد.

هیچ چیزی برایم مهم نیست. دیگر نمیخواهم خودم را به کسی نشان بدهم. میخواهم مخفی شوم در سکوتم. فقط میخواهم کار هایم را انجام بدهم.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها