۱۶: از یه سنی از ماشین های کهنه خوشم اومد. ماشین های بزرگ و کهنه. پاترول. پاترول های قدیمی من رو به سمت خودشون جذب میکنن. ازونا که قار قار صدا میدن و جون حرکت کردن ندارن.

۱۷: از یه سنی از شلوارای تنگ بدم اومد. از اون موقع تغریبا همیشه شلوار ورزشی یا شلوار کوه پوشیدم. اگر هم اسپورت نبود بالاخره گشاد بود. شلوار های گشاد (البته نه خیلی گشاد) آدم رو جدی تر جلوه میدن. من دوست دارم آدم جدی ای باشم.

۱۷: از یه سنی از موهای طبیعی خوشم اومد. از اون موقع دیگه موهامو سشوار نکشیدم و اتو نکردم. گذاشتم فر بمونن. سر کلاس ریاضی یه دختر رو دیده بودم که موهاش وز شده بود تو مقنعه و این صحنه علاوه بر اینکه زشت نبود بلکه جذاب هم بود. با بقیه فرق داشت.

۱۸: از یه سنی به بعد از سادگی مطلق خوشم اومد. از اونجا دیگه هیچوقت آرایش نکردم. به نظرم آدما آرایش میکنن که نقص هاشون رو بپوشونن. اما این نقص ها ساخته ی ذهن بشره. صورت هر کسی کامله. هر رنگ پوستی زیباست و لازم نیست با کرم پوشیده بشه. رنگ طبیعی لب فوق العاده ست. چرا یه نفر باید رژ بزنه.

۱۹: از یه سنی فهمیدم که آدما درگیر پوچی اند. فهمیدم تمام حرکاتشون تقلید از همه. فهمیدم تمام باور ها ساخته ی ذهن ناکامل انسانه. هیچ چیز آدم ها از خودشون نیست بلکه از جامعه شونه. از اونجا به تمام باور هام شک کردم. حتی به اینکه واقعا چه کاری درسته چه کاری غلط.

من خودم رو متعلق به اینجا نمیدونم. اینجا زیادی ناکامله.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها