یک کتری فی درب و داغون دارد که هر روز صبح اندازه ی یک لیوان آب لوله ی گچ دار تلخ درونش میریزد میگذاردش روی شعله های گاز تا جوش بیاید. همچنان که از خواب آلودگی تلو تلو میخورد و از سرمای صبحگاهی میلرزد و به خود میپیچد، به سمت دستشویی روانه میشود. صورتش را با آب سرد و صابون میشوید. هر روز صبح اندکی از کف صابون که تلخ است به دهانش راه پیدا میکند.

آب جوش می آید. چای کیسه ای که اصلا از آن خوشش نمی آید و بر این عقیده است که مزه ی چای نمیدهد را درون لیوان مورد علاقه اش گذاشته و آب جوش را. آخ! دستش سوخت. حواسش نبود و بدون دستگیره کتری را برداشت. خلاصه داشتم میگفتم. چای درست میکند، بدون قند یا بدون هر گونه شیرینی جاتی تلخ مینوشد. بعدش یک خرمالو میخورد و دهانش گس و تلخ تر میشود.

موهایش را شانه. آخ! موهایش گره خورده بودند. خلاصه. لباس های خاکسری خود را که شاید واقعا خاکستری نباشند بر تن میکند. با عجله به سمت محل کسب علم راهی میشود. دیرش شده. بخشی از مسیر را میدود. عادت دارد. همیشه دیرش است.

دوستانش را میبند. همه خوشهالند. اما او مثل همیشه صبحش را تلخ شروع کرده. حتی اگر خوشهال باشد تلخ است. هیچ کاری به نظرش منطقی نیست. مخصوصا آن سلام های گرم صبحگاه که نمیداند چرا انقدر گرم اند. سر صپی آدم ها چه حوصله ای دارند. انقدر حوصله دارند که آرایش میکنند.

شب میشود. شاید هم عصر. بهرحال خورشید غروب کرده. مثل همیشه در هوای یخ بندان از کتابخانه روانه ی تخت خوابش میشود. خانه مگر همان تخت خواب نیست؟ هوا سرد است. هر شب موقع برگشتن یخ میزند. درست است که هوا سرد است، و درست است که خورشید آنطرف کره ی زمین است؛ اما گرم ترین و شیرین ترین زمان زندگی او همان مسیر کتابخانه تا تخت خوابش است. در این مسیر او به آرزوهای بزرگش فکر میکند. قدرت میگیرد که خوب بخوابد، فردا صبح را تلخ تر و سردتر از امروز شروع کند، بعد برود کتابخانه و تا میتواند مطالعه کند، تا که شاید اندک سالی دیگر شیرینی و گرما را حس کند.

دوست دارد آینده اش شیرین و گاهی ترش باشد.


مشخصات

آخرین جستجو ها