موهای ژولیده اش را زده پشت گوش هایش که در صورتش نریزند. سرش را پایین انداخته. به فریاد های تحقیر گوش میدهد. کلمه ای صحبت نمیکند. کمی عقب عقب قدم برمی‌دارد و بعد بر میگردد.

درب خانه را باز میکند. جیییررر صدا بدهد؟ نه. معمولی تر از این حرف هاست. خانه اش فقط تاریک و سرد است. در را خیلی خیلی آهسته پشت سرش میبندد. و بعد خیلی آهسته تر کلید را در قفل میچرخاند.

چند لحظه ای می ایستد. موهایش در صورتش ریخته اند. موهای ژولیده و فرش. روی زانوهایش میفتد. صورتش در هم می‌رود. پس از چند ثانیه صورتش مچاله میشود. دهانش را تا ته باز میکند، بدون ایجاد هیچ صدایی فریاد میزند؛ و اشک میریزد.

میرود روی تخت خوابش، دوتا پتو روی خودش می‌اندازد. دستان سردش را روی صورت داغش میگذارد، و میخوابد.

فردا صبح که خودش را در آینه نگاه میکند، با خود میگوید " با این حجم از پف چشم ها آیا میشود به جامعه رفت؟"

وارد جامعه میشود. موهای ژولیده اش را زده پشت گوش‌هایش که صورتش را نپوشانند. سرش را پایین انداخته و به فریاد های تحقیر گوش میدهد.

کلمه ای صحبت نمیکند.

فقط بعضی وقت ها مثل دیوانه ها میخندد. آخر چشم هایش خیلی پف کرده‌اند.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها