یک پالتوی کهنه تنش کرده. موهایش که تا روی گردنش میرسند باز است و چند طره از آن امواج پریشان روی پیشانی رنگ پریده و گونه هایش که از سرما آتش گرفته اند ریخته. چشمان خسته اش کمی گود افتاده و احتمالا دیگر هیچ زیبایی در اطرافش نمیبیند.
تنها، در خیابان هایی که بوی تعفن غم پُرشان کره و حال برف آمده تا سیاهی را اندکی سفید کند قدم میزند. البته نه ؛ خیابان ها خیلی شلوغ اند. ارواحاز کنارش میگذرند و به او سلام میکنند. او هم پاسخ میدهد. احوال پرسی میکند. بعضی ارواح دیروز مرده اند بعضی امروز. بعضی خیلی وقت پیش در سیل و زله. بعضی که خیلی پیراند. بیش از ۳۰ سال است که مرده اند. و مردم اگر او راببینند لابد با خودشان تصور میکنند که با خودش حرف میزند.
هر از گاهی دانه ی برفی با بوسه ای که برگونه اش میزند پیامی از هستی به او میرساند. "جهان هستی تو را دوست دارد و روز های خوشش را به تو نشان خواهد داد. پس تلاش کن. حتی اگر میترسی روزی که خوشی هایت تازه شروع شده اند بمیری. روز های خوش را میبینی. و ما هوای تو را داریم و خواهیم داشت. ناامید نشو."
بر میگردد. به جای قدم هایش که چگالی برف روی پیاده رو را بیشتر کرده اند نگاه میکند. و به راهش ادامه میدهد.
من آرزو میکنم که سرت سلامت باشد. و همیشه کنار من باشی. من سعی میکنم این اتفاقات تلخ من را انقدر نگران تو نکنند. آرزو میکنم. از ته قلبم. تا وقتی زنده ام کنار من باشی. و اگر دنیایی دیگر طبق تخیلات من وجود داشته باشد. آنجا هم دستانم را عاشقانه بگیری تا از گرمای محبتت سرمای تلخی ها را کمتر حس کنم.
درباره این سایت